اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

یار بی وفا

بسم الله الرحمن الرحیم
دبیرستان بودم رفیق شفیقی داشتم عکسش را به سقف زده بودم و هر شب قبل از خواب با او سخن میگفتم از او میخواستم مرا برای نماز شب بیدار کند اما او دلش نمی آمد و مرا هیچ وقت بیدار نکرد حتی برای یک شب:)
اگر به شما گفتند وفا را از که آموخته اید بگویید از بی وفایان
از بی وفایانی چون من...
آخرین باری که با رفیق صحبت کردم را به خاطر نمی آورم
آخرین باری که با اوشوخی کردم و خندیدم و از آرزوهایم گفتم را به خاطر نمی آورم
میگفت میخواهد مانند اربابش بی سر شود و بی سر شد
من تشنه ی شروع غمی آسمانی ام
لطفا برس رفیق!!!
به داد جوانی ام
رفیق شفیق روزهایی که رها بودم:شهید محمد ابراهیم همت
                                 ***
پ.ن۱:دیشب مستندی دیدم از شهید مدافع حرم 
وباز آن سناریو های تکراری...و باز بالشتی که عایق بود
اوج سیل وقتی بود که صدای شهید را شنیدم قربان صدقه همسرش میرفت:
خانوم خوشگلم،عمرم،همه زندگیم...
پ.ن۲:کسانی  که اول پستو خوندن میدونن اینشکلی نبود پست:)
 اومدم بعد یک روز عکسو ویرایش کنم کلا پست پرید :(
دیگه هرچی یادم بود نوشتم ولی این اون نمیشه اونو با اشک نوشتم

                     
۲۳:۱۵

نازک نارنجی دیگه نیستم

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی یه دانه دختر خانه باشی بخواهی نخواهی خیلی لیلی به لالا ات میگذارند و ممکن است تبدیل شوی به یک عدد نازک نارنجی...

اولین مبارزه من با این صفت در دبیرستان آغاز شد که به علت قبولی در مدرسه نمونه دولتی باید از خانواده دور میشدم و در خوابگاه میماندم

مبارزات زیاد هستند مخصوصا در دوران دانشجویی

 آخرین مبارزه مربوط به چند روز پیش است آنقدر برای من عظیم بود که حاضر بودم بروم در معدن بیل بزنم ، آب حوض خالی کنم ولی این کاررانکنم:)

پدر خروسی را آورده بودند که جانش را به جان آفرین تسلیم نمودنده بودند

مادر در خانه نبودند میتوانستم صبر کنم بیایند 

ولی وقتی مرا جو آن هم از نوع مبارزه میگیرد چیزی جلودارم نیست

آستین هارا بالا میزنم

دستکش دستم میکنم

ماسک هم میزنم 

حتی عینک آفتابی هم میزنم که صحنه های دلخراش را کمرنگ تر ببینم:)

آب جوش را در تشت میریزم خروس بی نوا راهم درون آن قرار میدهم

با کندن هر پرش اشک میزیزم

با خروس سخن میگویم و ازاو عذر میخواهم 

تا این مرحله را هر طوری بود سپری کردم

اما امان از دریدن شکم و بیرون آوردن اعما و احشا

چند بار حالت تهوع گرفتم و از مکان دور شدم آب خوردم و با دادن روحیه به خودم به صحنه برگشتم 

وقتی قلب کوچکش را دیدم باز گریه ام گرفت کلی قربان صدقه قلب کوچکش رفتم

و گفتم ببخش مرا که چاره ای جز این نداشتم

مادر ازاین کار من بهت زده بود و باورش نمیشد و قیافه مجهز من با عینک دودی برایش بسیار خنده دار بود

 انقدر میزان حساسیت من بالا بود که وقتی مادر مرغ یا گوشت در سینگ میشستند یا تکه تکه میکردند من کل آن روز را به سینک و آشپز خانه نزدیک نمیشدم دست به ظرف های آن روز نمیزدم و میگفتم بو میدهد یا وقتی مادر ماهی میپخت من از اتاقم بیرون نمی آمدم و برایم غذایم را در اتاقم می آوردند

اما اکنون من آن من سابق نیستم و ازین بابت بسی خوشحالم

پ.ن:دقت کردین این اواخر چقدر فخر فروشی میکنم؟ اما قصدم فخر فروشی نیست باور کنید:))


بی ریط نوشت:نهایت بد شانشی اینه که ژن چال گونه تو داداش کوچیکه روشن شه:((

۰۰:۲۱

یک عاشقانه برفی

بسم الله الرحمن الرحیم

 وقتی خدا نگاه میکند و به چشم های منتظرمان لبیک میگوید بایدبرویم و به شکرانه این رحمت بیکرانش آنقدر لذت ببریم که مست رحمتش شویم و از نعمت های بیکرانش نهایت استفاده را ببریم...

 صبح با خاله ها،دختر خاله ها؛مامان و خان داداش و فسقل داداش به همراه تیوپ به دل کوه میرویم

 همه جا سفید است ، زمین خدا آنقدر زیبا شده با این لباس جدیدش که دلم میخواهد سخت در آغوشم بفشارمش و بگویم چقدر ناز شدی عروس خانوووم:))

 برادر گرام به همراه تیوپ جلو می افتد ما چاقاله بادوم ها هر چی میرویم به او نمیرسیم هرچه جیغ بنفش میزنیم: سییییید علی 

خودمان پژواک صدایمان را میشنویم ولی اوصدایمان را نمیشود فقط از روی رد پاهایش میفهمیم کجا برویم. وقتی بلاخره بعد از نوردیدن کلی تپه و کوه های کوچک پیدایش میکنیم کلی غر نصیبش میکنیم که فکر کردی ما مثل خودتیم میتونیم این همه راهو بیایم همه کوه ها مثل همن چه فرقی داره... 

داداش ما رو به دورترین نقطه ممکن برد که به احتمال یک میلیونم درصد کسی نیاد و مارو در حال تیوپ سواری ببینه آنقدر بازی کردیم و سر خوردیم و عکس گرفتیم که ظهر شد صدای اذان گوشی ام بلند شد

 -من:موافقین بریم امامزاده نمازو بخونیم باز بیایم ادامه ماجرا

 -بقیه:جان؟؟؟امامزاده میدونی چقدر دوره تا همینجا که اومدیم از کتو کول افتادیم.وقتی میریم که دیگه بریم خونه.

از من اصرار از اونا انکار دیدم خیلی زشته پروردگار مارو از این نعمت زیباش بهره مند کنه اونوقت من انقدر ناسپاس باشم که خوش گذرونیمو فدای نماز اول وقت کنم دلم نیومد تا بعد ازظهر صبر کنم...

از کوه پایین آمدم یه سطح صاف پیدا کردم قبله را تشخیص دادم چادر مادر را پهن کردم روی برف ها ؛ کفش هایم را  در آوردم و اقامه بستم عشق را... 

هنوز سوره حمدم تمام نشده بود که نم برف ها به جوراب هایم نفوذ کرده بود نماز که پایان یافت جوراب ها کاملا خیس و پاهایم بی حس شده بود و تا آخر که به خانه رسیدیم پاهایم منجمد بود اما من عین خیالم نبود و میخندیدم و شادترین آدم روی زمین بودم 

واین چنین بود که یک عاشقانه برفی رقم خورد

این هم یه کلیپ از صحنه تیوپ سواری(شخص تیوپ سوار من نیستم،آهنگم خودش گذاشته)

این قلب در حال تشکیل شدن بود که قبل از تشکیل عکسو گرفتن ...:)))

بی ربط نوشت:من بعضی از هم وبلاگی ها رو خواب میبینم.شما اینطور نیستین؟؟


                       


۱۷:۳۶

چالشمون به سر رسید:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰:۱۵

بشتابید بشتابید چالش داریم

بسم الله الرحمن الرحیم

اول عرض کنم خدمت باسعادتتون که من اولین بار هست تو عمرم  دارم چالش برگزار میکنم جون من ضایع نفرمایید و همکاری لازم را مبذول فرمایید.با تچکر

میخوام یه پست رمز دار درست کنم که فقط خودمون ببینیم(شرکت کنندگان در چالش) 

کسانی که مایل هستند عکس دوران طفولیت( هرچه کوچکتر بهتر) را ارسال مینمایند و حدس میزنیم کی کیه بعدم اعلام میکنم و کلی ماجراهای باحال

فقط عکس ها سرکاری نباشه :))

* من یه تجربه مشابه داشتم تو جشن فارغ التحصیلی موقعی که اسمامونو میخوندن واسه گرفتن لوح همزمان عکس بچگی مونم رو پرده نمایش میدادند یعنی سالن به اون بزرگی انفجر ینفجر انفجار

اگر شرکت نکنید من شکست روحی فجیعی میخورم و از فرط ضایع شدن سربه بیابان های شمال میگذارم تو این سوز سرما

البته تو آمپاس هم قرارتون نمیدم

آها دوتا تا نکته یادم شد:

1)نظرتون راجع به اینکه زنونه مردونش کنیم چیه؟ یعنی عکسای آبجیا رو تو یه پست جدا و رمزشم فقط آبجیا داشته باشن(دقت رو داشته باشین عکس مال بچگیه)

۳)اگر چالش بی مزه و لوسی هست یا از نظرتون درست نیست بفرمایید تا انجامش ندیم

در قسمت تماس با بنده(بالای وب) اعلام حضور نمایید و عکس را ارسال تا بهتان رمز بدهم:)))

یاعلی

۱۰:۲۶

هجوم

بسم الله الرحمن الرحیم
هجوم می آورند با بی رحمی
نمیدانند من ضعیفم تاب همه شان را باهم ندارم؟
درگیر تصمیم کبری که هستم
درگیر قبولی در آزمون مورد نظر هستم
درگیر فکر های زجر آور تلف شدن عمر هستم
درگیر آماده شدن برای خیلی چیزها هستم
درگیر شناخت خودم و دینم هستم
درگیر تشخیص حق و باطل هستم
درگیر تحمل و صبر هستم
درگیر مبارزات مختلف هستم
درگیر گیر های کَغ دیگران هستم
درگیر پاسخ دادن به سوال های بی نتیجه شان هستم
درگیر شبهه هایی که برایم ایجاد شده هستم
ترو خدا دست از سرم بردارید
من نمیتونم من ضعیفم
۰۰:۱۹

امروز دلم عجیب تو را درد میکشد

بسم رب الزهرا

کاش به جای تو مرا میزدند

دل آتش گرفته ام برای کدامتان بسوزد؟

برای دل پدر که بی زهرا میشود؟

برای دل حسن (ع)

برای دل حسین (ع)

یا برای دل دخترکی که تازه ماجرای صبرش شروع میشود

یا برای محسن (ع)

یا برای زخم سینه 

یا برای ....

بی مادر شدیم 

صاحب عزا برای قلب پردردت چه کنم؟


۱۱:۵۴

خدا مهربونی کرده ۲

بسم الله الرحمن الرحیم

برف منه قُندِقُندِ دُختَرُم دِ خَنِه موندِ

تک مصراعی که پدر موقعی که مدرسه میرفتم و تعطیل میشدم از بابت برف ،میخوندن

خدای رحمان خدای رحیم باز منت گذاشته بر سرمان فضلش را ارزانی مان کرده...

از شدت شوق به خاطر مهربانی اش اشک ریزانم 

نمیشود بنده خدایی چون او بود و عاشقش نشد

نماز شکر بخوانیم برای الطاف بیکرانش

فَکَیْفَ لِی بِتَحْصِیلِ الشُّکْرِ،

 وَ شُکْرِی إِیَّاکَ یَفْتَقِرُ إِلَى شُکْرٍ، فَکُلَّمَا قُلْتُ لَکَ الْحَمْدُ

وَجَبَ عَلَیَّ لِذَلِکَ أَنْ أَقُولَ لَکَ الْحَمْدُ

سپاسگزاری ات چگونه برای من امکان پذیر است در حالی که سپاسم نسبت به تو خود نیازمند سپاسی دیگر است، پس هر نوبت که گفتم تو را سپاس، بر من واجب شد که به خاطر آن باز بگویم تو را سپاس

پ.ن:بلاخره در شهر پدری برف آمد اونم چه برفی:)

منو برفو خیابون:)

                                


۱۳:۱۳

دور میشوی اگر با هر کسی دمخور شوی

بسم الله الرحمن الرحیم

هنوز حالم بد است هنوز صحبت های صدمن یه غازش در مغزم میپیچد

همیشه همینطور است هر وقت میبینمش اینطور میشوم

همش حرف از تجمل

حرص دنیا

چشم و هم چشمی

حسادت

از بی توجهی ام به رژ لب جیغش و تیپ جدیدش کفرش در می آید و هی از خودش و... تعریف میکند

دوست دارم از مصاحبت با او فرار کنم.اما وقتی در عمل انجام شده قرار میگیرم مجبورم چند ساعت حرف های سراسر غرور و خودشیفتگی اش را بشنوم

سعی میکنم جلو زبان پرحرفم را بگیرم تا بحث را گسترش بیشتری ندهد

اما آن چند ساعت اثرش بر روحم شاید چند روز طول بکشد

خدایا نگذار کسی مرا حتی چند ساعت از تو دور کند به اندازه کافی دارم تاوان دوری از تو را میدهم این یکی را نمیتوانم تحمل کنم

خدایا دوستانی را سر راهم قرار بده که نور تو را دارند که مرا به یاد تو می اندازند

 از بی باتو بودن خسته ام

 

۰۱:۱۱

تصمیم کبری

بسم الله الرحمن الرحیم

تا حالا شده بخواین راجع به یه امر مهم تصمیم بگیرین ولی نتونین؟

انقدر مهم که جهت زندگی تون به این تصمیم وابسته باشه؟

کل مغز و فکرتون رو پیاده کنین با چندین نفر مشورت کنین ولی بازم نتونین!

دوست داشته باشین خدا بیاد بهت بگه چیکار کنی ؟ کدوم راه درسته؟


۲۱:۴۵

در جُستجوی عاشِقی

یَا مَــنْ بیـده کُــل مِفـتاح

السلام علیک فی آناء لیلک واطراف نهارک
Designed By Erfan Powered by Bayan