اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

تفاوت دهه ها در یک خانواده:)

بسم الله الرحمن الرحیم

داداش کوچولوی من خوراکش عطر و ادکلنه یعنی یه شیشه عطر برام نذاشته وقتی میخوای بوسش کنی یَک بوی عطری میده ...

انقدر رو لباس و ست کردنش وسواس داره روزی چند بار لباس عوض میکنه

سلیقه هیچکی رو هم جز خودش و داداش بزرگم قبول نداره کلا الگوش سید علی هست

واسه عید براش یه پیرهن طرح لی آبی و شلوار لی آبی گرفتیم بعد گفت میخوام دکمه های پیرهنم باز باشه برام ازاون تیشرت های زیر پیرهنم بگیرین گفتیم چشم

بهش میگم داداشی سفید بگیر که خودشو بکنه

میگه نه میخوام با کفشام ست باشه آبی کمرنگ باشه

میگم داداشی همش آبی میشی ها سفید قشنگ تره

میگه نخیرم تو نمیدونی اینجوری بهتره

کلی صغرا کبرا چیدم تا راضی شد سفید بگیره

یادم میاد من دوران راهنمایی بودم دوستم گفت عجب لباساتم ست کردی؟

گفتم ها؟؟؟ست؟؟؟ست چی هست اصن؟؟

اونوقت یه بچه دهه نودی ...

خداوندگارا...

انقد روحیه طنزش بالاس و جواب تو آستین داره که باعث تعجب همگان شده شوخی هایی که الان سید محمدحسین میکنه من تازه ازاون یادمیگیرم و پیشش درس پس میدم

نسل سوخته که میگن همون دهه هفتاده نه؟

من با اینکه بچه ارشد بودم و چند سالی تک فرزند و برا خودم پادشاهی میکردم مثل ایشون فرمانروایی نکردم خیییلی بچه قانع و مهربونی بودم(خدای خودشیفتگی)


پی نوشت: 

۱)آقا یه نفر هست تو مهمونی ها هروقت دونفری ظرف میشوریم میاد به نفر کناریم که با من ظرف میشوره تعارف میکنه بده من بشورم یعنی همیشه ها،اما اصلا منو نمیبینه فکر کنم وظیفه من میدونه. البته اگرم به من تعارف کنن عمرا بدم به کسی دیگه تا پای جان ظرف میشورم ،ولی آخه چرا؟

۲)پیشاپیش حلول ماه عزیز شعبان مبارک

إِلَهِی هَبْ لِی کَمَالَ الِانْقِطَاعِ إِلَیْکَ وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِیَاءِ نَظَرِهَا إِلَیْکَ(مناجات شعبانیه)

عاشق این فراز مناجاتم

3)اون دلی که تو حرم تو حر میشه

عاقبتش اینه که رو سپید میره

تو دست پنجره فولادت یه روزی

پر میزنه پیش خدا شهید میره

این قسمت کلیپ پست قبل رو خیلی دوست دارم

ان شالله امروز راهی حرمم دعاگویتان هستم

۱۰:۱۸

نازک نارنجی دیگه نیستم

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی یه دانه دختر خانه باشی بخواهی نخواهی خیلی لیلی به لالا ات میگذارند و ممکن است تبدیل شوی به یک عدد نازک نارنجی...

اولین مبارزه من با این صفت در دبیرستان آغاز شد که به علت قبولی در مدرسه نمونه دولتی باید از خانواده دور میشدم و در خوابگاه میماندم

مبارزات زیاد هستند مخصوصا در دوران دانشجویی

 آخرین مبارزه مربوط به چند روز پیش است آنقدر برای من عظیم بود که حاضر بودم بروم در معدن بیل بزنم ، آب حوض خالی کنم ولی این کاررانکنم:)

پدر خروسی را آورده بودند که جانش را به جان آفرین تسلیم نمودنده بودند

مادر در خانه نبودند میتوانستم صبر کنم بیایند 

ولی وقتی مرا جو آن هم از نوع مبارزه میگیرد چیزی جلودارم نیست

آستین هارا بالا میزنم

دستکش دستم میکنم

ماسک هم میزنم 

حتی عینک آفتابی هم میزنم که صحنه های دلخراش را کمرنگ تر ببینم:)

آب جوش را در تشت میریزم خروس بی نوا راهم درون آن قرار میدهم

با کندن هر پرش اشک میزیزم

با خروس سخن میگویم و ازاو عذر میخواهم 

تا این مرحله را هر طوری بود سپری کردم

اما امان از دریدن شکم و بیرون آوردن اعما و احشا

چند بار حالت تهوع گرفتم و از مکان دور شدم آب خوردم و با دادن روحیه به خودم به صحنه برگشتم 

وقتی قلب کوچکش را دیدم باز گریه ام گرفت کلی قربان صدقه قلب کوچکش رفتم

و گفتم ببخش مرا که چاره ای جز این نداشتم

مادر ازاین کار من بهت زده بود و باورش نمیشد و قیافه مجهز من با عینک دودی برایش بسیار خنده دار بود

 انقدر میزان حساسیت من بالا بود که وقتی مادر مرغ یا گوشت در سینگ میشستند یا تکه تکه میکردند من کل آن روز را به سینک و آشپز خانه نزدیک نمیشدم دست به ظرف های آن روز نمیزدم و میگفتم بو میدهد یا وقتی مادر ماهی میپخت من از اتاقم بیرون نمی آمدم و برایم غذایم را در اتاقم می آوردند

اما اکنون من آن من سابق نیستم و ازین بابت بسی خوشحالم

پ.ن:دقت کردین این اواخر چقدر فخر فروشی میکنم؟ اما قصدم فخر فروشی نیست باور کنید:))


بی ریط نوشت:نهایت بد شانشی اینه که ژن چال گونه تو داداش کوچیکه روشن شه:((

۰۰:۲۱

یک عاشقانه برفی

بسم الله الرحمن الرحیم

 وقتی خدا نگاه میکند و به چشم های منتظرمان لبیک میگوید بایدبرویم و به شکرانه این رحمت بیکرانش آنقدر لذت ببریم که مست رحمتش شویم و از نعمت های بیکرانش نهایت استفاده را ببریم...

 صبح با خاله ها،دختر خاله ها؛مامان و خان داداش و فسقل داداش به همراه تیوپ به دل کوه میرویم

 همه جا سفید است ، زمین خدا آنقدر زیبا شده با این لباس جدیدش که دلم میخواهد سخت در آغوشم بفشارمش و بگویم چقدر ناز شدی عروس خانوووم:))

 برادر گرام به همراه تیوپ جلو می افتد ما چاقاله بادوم ها هر چی میرویم به او نمیرسیم هرچه جیغ بنفش میزنیم: سییییید علی 

خودمان پژواک صدایمان را میشنویم ولی اوصدایمان را نمیشود فقط از روی رد پاهایش میفهمیم کجا برویم. وقتی بلاخره بعد از نوردیدن کلی تپه و کوه های کوچک پیدایش میکنیم کلی غر نصیبش میکنیم که فکر کردی ما مثل خودتیم میتونیم این همه راهو بیایم همه کوه ها مثل همن چه فرقی داره... 

داداش ما رو به دورترین نقطه ممکن برد که به احتمال یک میلیونم درصد کسی نیاد و مارو در حال تیوپ سواری ببینه آنقدر بازی کردیم و سر خوردیم و عکس گرفتیم که ظهر شد صدای اذان گوشی ام بلند شد

 -من:موافقین بریم امامزاده نمازو بخونیم باز بیایم ادامه ماجرا

 -بقیه:جان؟؟؟امامزاده میدونی چقدر دوره تا همینجا که اومدیم از کتو کول افتادیم.وقتی میریم که دیگه بریم خونه.

از من اصرار از اونا انکار دیدم خیلی زشته پروردگار مارو از این نعمت زیباش بهره مند کنه اونوقت من انقدر ناسپاس باشم که خوش گذرونیمو فدای نماز اول وقت کنم دلم نیومد تا بعد ازظهر صبر کنم...

از کوه پایین آمدم یه سطح صاف پیدا کردم قبله را تشخیص دادم چادر مادر را پهن کردم روی برف ها ؛ کفش هایم را  در آوردم و اقامه بستم عشق را... 

هنوز سوره حمدم تمام نشده بود که نم برف ها به جوراب هایم نفوذ کرده بود نماز که پایان یافت جوراب ها کاملا خیس و پاهایم بی حس شده بود و تا آخر که به خانه رسیدیم پاهایم منجمد بود اما من عین خیالم نبود و میخندیدم و شادترین آدم روی زمین بودم 

واین چنین بود که یک عاشقانه برفی رقم خورد

این هم یه کلیپ از صحنه تیوپ سواری(شخص تیوپ سوار من نیستم،آهنگم خودش گذاشته)

این قلب در حال تشکیل شدن بود که قبل از تشکیل عکسو گرفتن ...:)))

بی ربط نوشت:من بعضی از هم وبلاگی ها رو خواب میبینم.شما اینطور نیستین؟؟


                       


۱۷:۳۶

جیب خالی و پز عالی

بسم الله الرحمن الرحیم

مجلس زنونس بدرد آقایون نمیخوره


۰۰:۱۲

دزدِ بامعرفت

بسم الله الرحمن الرحیم

خانوادگی با چندتا ماشین رفته بودیم موج های خروشان،قبل از رفتن پدرجان گفتن کیفاتونو بزارین صندوق عقب،ماهم اطاعت امر نمودیم

همه طلاهامونو جمع کرده بودیم تو یه پلاستیک گفتم بدین من بزارم تو کیفم تا خواستم بزارم خاله جان گفتن نه بده من تحویل میدم به امانات...

خوش و خرم رفتیم و خیلی هم خوش گذشت 

وقتی برگشتیم دیدیم آقایون اومدن بیرون وهمه هم دارن به من نگاه میکنن

تا رسیدیم خان دایی فرمودند:تو کیفت چیزی داشتی؟گفتم نه چیز خاصی نبود فقط گوشی و وسایل شخصی

رک و راست گفت:دزدیدند

پدرجان بلافاصله گفتند:اصلا نگران نباش یه گوشی خیلی خوب برات میگیرم

منم با یه آرامش خاصی گفتم:باشه اشکالی نداره

بعد از پنج دقیقه یهو نشستم و زدم به سرم و شروع کردم به گریه

ابر بهاری بودم ، همه مبهوت این کار من که چی شد؟

_من:عکسام ، گوشیم پرعکسه بدبخت شدم چه خاکی تو سرم بریزم واااااااااااااااای خداااااااااااااااااااااااا

گفتند حالا یه زنگ به گوشیت بزنیم ببینیم چی میشه

_من:اون جواب نمیده خل که نیست هم بدزده هم جواب بده؟؟وااااااااااااااااااااااااای خداااااااااااااااااااااااااا

زنگ زدند ودر کمال ناباوری جواب داد

پدر:سلام شما چرا گوشی دخترمو دزدیدید؟

دزد:سلام دزدیدم دیگه

پدر:آخه بی معرفت تو گوشی پرعکسه درسته عکس های دخترما پیش تو باشه؟

دزد:خب باشه بیاین فلان جا کیفو میزارم بردارید

پدر:باشه ممنون

پدر به همراه یکی از دایی ها رفتند

آقا دزد با معرفت کیف رو به همراه مموری گذاشته بودند

دوباره زنگ زدیم بهش که آقا دزد بامعرفت گوشیو پس ندادی ها؟

اونم گفت دیگه یه چیزی هم ما کاسب شیم و قطع کرد و دیگه جواب نداد

ماهم ناراحت شدیم که بی خدافظی قطع کرد زنگ  زدیم پلیس اومد وقتی برای پلیس تعریف کردیم از خنده داشت پرپر میشد میگفت تو عمرم همچین دزد با معرفتی ندیدم


۲۲:۳۵

کنترل محسوس

بسم الله الرحمن الرحیم

یعنی دم خدا گرم قربونش بشم جوری منو هدایت وکنترل میکنه که تو کفش میمونم، همه جا واسم یه به پا میزاره

*مثلا با مامان جون رفتیم خرید دست رو هر مانتویی میزارم یه عیبی واسش پیدا میکنن

_نه این تنگه

_نه این آستیناش کوتاهه

_نه این دکمه هاش ازهم دوره و...

یا یه تار مو بیاد بیرون سریع اشاره میکنند که بپوشون

یا بعضی وقتا که خیلی شلوغ پلوغه مامان جون میگن قشنگ رو بگیر منم میگم آخه با این چادرای مدل دار چه جوری رو بگیرم؟؟؟

واسه خودشون اینقدر حساس نیستن که رو من حساسن!

*خان دایی کلا آدم غیرتمندی هستن ولی نمیدونم چرا این ویژگی شو ، رو با حجاب ترین خواهرزاده اعمال میکنن

یه بار خانوادگی میخواستیم بریم کوه قرار شد همگی بیان جای خونه مامان بزرگ ازاونجا با هم بریم،منکه رسیدم هنوز هیچکس نیومده بود نرفتم داخل دم در منتظر بودم که یکهو دیدم خان دایی باشتاب عجیبی دارن میان سمتم با خودم گفتم الهییییی دلش برام تنگ شده ، خیلی عجله داره ، لبخند به لب بودم دستمو آوردم جلو که دست بدم  ابروهاشو بهم کشید و گفت بدو بدو برو خونه نمیبینی چقدر شلوغه همه دارن نگات میکنن...

یکی از دوستاشم که اومده بود خاستگاری نزدیک بود منهدمش کنه...

*یه رفیق دارم به نام سحر مانتویی هست موهاشم تا وسط سرش بیرونه...وقتی که دانشگاه میرفتم و خوابگاه بودم قبل بیرون رفتن منو یه چکی میکرد بعد میرفتیم بیرون،بیرون هم که بودیم و من واسه یه کاری چادرو رها میکردم و جلوش باز میشد با یه حالت دعوا و کاملا جدی:حواست کجاست بگیر جلو چادرتو ، ای بابا من ازدست تو چیکار کنم؟کلا دستتو بیرون نیار از زیر چادر

_آروم بخند

_آروم صحبت کن و...

بچه ها گاهی که سحر نبود و میخواستیم بریم بیرون میگفتند سحرتایید کرده؟

                                                       ***

خدایا سپاس به خاطر فرستاده هات سپاس بخاطر آفرینش این موجودات سپاس به خاطر کنترل محسوس:))


۰۹:۴۹

وااااای آمپول

بسم الله الرحمن الرحیم

یه خواهشی دارم که آقایون نخونن چیز خاصی اصلا نیست برا همون رمز نداره ولی راضی نیستم آقایون بخونند.

۰۹:۴۳

خان دایی

بسم الله الرحمن الرحیم

یه دایی دارم که ته تغاری میباشد...تنها دایی که باهاش حرف برای گفتن هست

وچون خصوصیات شوخ طبعی و پر حرفی اش مشابه من است بیشتر باهم راجع به مسائل مختلف صحبت میکنیم...

مهربان،دلسوز و...

نزد من دوست داشتنی است ( البته خاله جان ها و مامان جونم براش پرپرمیزنن)

یه بچه تو راهی داره که ان شاءالله همین ماه به دنیا میاد...

جمعه هفته پیش مادر بزرگم در زینبیه نزدیک خانه شان مراسم دعای ندبه داشتندبعد از مراسم و تمییز کردن زینبیه رفتیم خونه مادر جون(مادر بزرگم) که تا ساعت ۱۰ که دوباره روضه است اونجا باشیم...

جمعمون جمع بود خاله ها دختر خاله ها و...دایی وارد شدند سر بحث باز شد(دوسه روز قبلش با مامانم داشتیم راجع به دایی ام صحبت میکردیم مامان و خاله هام به شدت نگران بودند میگفتند دایی جدیدا یه حرف های عجیب غریب میزنه ،یکی از دوستاش خیلی روش تاثیر گذاشته،فضای مجازی و...)

چون من مثلا مذهبی ترین فرد خانواده هستم از نظر دیگران همه سکوت مطلق فقط من و دایی صحبت میکردیم...نگرانی درچشم های مامانم و یکی از خاله هام موج میزد... 

دایی چند تا شبهه مطرح کرد من با اطلاعاتی که داشتم راحت اونارو توضیح دادم بعد دیدم اوضاع بی ریخت تر ازاین حرفاس یه چیزایی میگه که اصلا نباید بگه

بحثمون انقدر طول کشید که خاله ها رفتند روضه و برگشتند ولی ما همچنان صحبت میکردیم من از روضه گذشتم واز ارباب کمک خواستم تا دل دایی رو با حرفای من قانع کنه آخه خیلی دلم میسوزه دایی که سردم دار هیئت بود زنجیر زن امام حسین بود امسال که رفته بود پای منبر دیده بود سخنران حرف های بی ربط(از نظر دایی)میزنه کل دهه اول رو نرفت هیئت و به قول خودش تنهایی عزاداری کرد 

دایی که نماز هاشو میرفت مسجد جامع میخوند الان نمیره و میگه من اون امام جماعتو قبول ندارم برای همینم نماز هاش به تاخیر میفته(چون تا ازسرکار بره خونه دیر میشه)

دایی آخرای بحث گفت هیچکس براش امام علی(ع)نمیشه گفت نهج البلاغه رو که میخونه خیلی سنگین و پرمغزه...

خییییلی خوشحال شدم در دلم گفتم ان شاءالله بابا علی دستتو بگیره و ازین افکار نجاتت بده ان شاءالله امام حسینی که سالها براش زنجیر زدی چشمتو باز کنه...

میدونم رهایش نمیکنند...

دایی میگفت همیشه دعا میکنم امام عصر زودتر ظهور کنه تا حقایق روشن شه ...

گفتم دایی خوبم این بهترین دعاست همیشه این دعا رو بکن...

*میخوام مطالعه ام رو افزایش بدم و برای دایی بیشتر صحبت کنم دایی من باید به اصلش برگرده...شما هم دعا کنید


۱۳:۱۷

در جُستجوی عاشِقی

یَا مَــنْ بیـده کُــل مِفـتاح

السلام علیک فی آناء لیلک واطراف نهارک
Designed By Erfan Powered by Bayan