اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

خدا مهربونی کرده

بسم الله الرحمن الرحیم

بدون هیچ مناسبتی از طریق واسطه ای گلی برایم می آید به همراه عطر دوست داشتنی ام

از طریق همان کانالی که دوست دارم خداوند برایم محبت میفرستد...در برابر محبت نمیتوانم مقاومت کنم پرشی میزنم در بغلش که اگر قوی نبود ستون فقراتش میشکشت...اشک شوق جاری میشود از او تشکر میکنم

او میخندد ومیگوید باز احساساتی شدی؟

میگویم بله...

اما او نمیداند مهربانی اش ذره ای است از مهربانی خدا...او واسطه ایست برای این مهربانی و این اشک و تشکر در حقیقت برای آن خداییست که بنده ی ناچیز چون من را عاشقانه دوست دارد و لطف بی نهایتش را همواره ارزانی بندگان خطا کارش...

خداوندا تو با بدهایی چون من اینچنین میکنی پس با خوب هایت چه میکنی؟

(دیر عکس گرفتم گل پژمرده شده)


۱۶:۲۸

هیس،دختر ها فریاد نمیزنند!

بسم الله الرحمن الرحیم

برای فریاد حقیقت فرقی ندارد دختر باشی یاپسر...بله من ازآن دخترهایی هستم که درد دارند درد...

خیلی وقت ها خفه ام کردند اما اینبار در اینجا فریاد میزنم

چرا هرکس هرآنچه را که هست نیست؟چرا سعی در نشان دادن آنچیزی داریم که نیستیم؟چرا انقدر تزویر و دورویی؟کار به جایی میرسد که به چشمان خودت هم اعتماد نداری...

در قشر مذهبی گاهی رفتاری میبینی که تا مدتی شوکه هستی

روحانی کاروان رفتن به بغداد و خرید و دیدن صحنه های نامناسب را به زیارتی که یک شب بیشتر نیست  ترجیح میدهد و همراه عده ای از کاظمین به بغداد میروند و عکس هایشان را در گروه کاروان میگذارند که هر کسی هم نرفته مستفیض شود

کسی را میشناسی که آدم خوبی است اما زیاد دیندار نیست ولی برای استخدام در شغل دولتی مجبور است هرهفته به نماز جمعه برود و ریش بگذارد مجبور است... 

کسی را میشناسی معروف به مذهبی شدید ولی وقتی جناب رفسنجانی فوت میشوند می آید و از خوشحالی بشکن میزند...

هم کلاسی داشتی که به زور به مدرسه میفرستادندش سر کلاس میخوابید معدلش به زور دورقمی بود همینکه مدرسه نمونه دولتی آمده بود جای تعجب داشت برادرش دیپلم ردی بوداما تربیت معلم قبول میشود و برادرش یک پست استخدامی خوب...

خانمی باسه بچه سنی حدودا ۳۷ یا ۳۸ سال در آزمون آموزش پرورش قبول میشود اما جوانی ۲۸ ساله با فوق لیسانس و جویای کار با بالاترین نمره پس از مصاحبه رد میشود چرا که اولویت با آن خانم است...

به فدای شهدا و جانبازان عزیز بشم که دارد سوء استفاده میشود از مقامشان

بله هیچکس و هیچ چیز جای پدر رو نمیگیره اما برای پر کردن جای پدر باید به ملت خیانت شود باید دکتری دکتر شود که هیچ نمیداند باید معلمی معلم شود که حوصله خودش را هم ندارد؟

اصلا برایشان بهترین امکانات را فراهم کنند نووووش جانشان سرو پایشان را طلا بگیرند نووووش جانشان اما برای کمک به این عزیزان که نباید به فرزندان همین سرزمین آسیب برسد...

البته این همه داستان نیست کسانی هستند که هنوز هم فرزندانشان را نذر کرده اند نذر قربانی...دلم میسوزد آنها جان شیرینشان را فدا کردند اما این آن چیزی نبود که باید میشد

میدانم برای جانبازان آنطور که باید تسهیلات نیست میدانم چه رنجی میکشند عموی جانبازم را میبینم که دارد مثل شمعی آب میشود...پدر من از آن کسانی بوده که در نوجوانی که سن قانونی نداشته به زور به جبهه رفته...اما سیاست درستی در این زمینه نیست جانبازان خیلی مظلوم و غریبند واقعا درد و رنج خانواده های جانبازان وشهدا را درک میکنم چون دیده ام از نزدیک حالشان را ...بحث من این عزیزان نیستند

اما این فقط یک روی سکه است کسانی هستند که تا پای جان برای این دین و سرزمین تلاش میکنند ازهیچ چیزی دریغ نمیکنند زخم زبان ها میشنوند اما از عزمشان کم نمیشود و بی نام و نشان و غریب وار و مظلومانه پای اعتقاداتشان ایستاده اند...

من به این نتیجه رسیده ام که نه باید مثل عده ای برچسب گذاشت روی آدم ها که فلانی افراطی هست و همه مملکتو بالا کشیدند و...

نه باید به هر کسی که ظاهری مذهبی داشت بگویی مذهبی...

در هر قشری خوب و بد هست باید حق جو و حق پرست باشیم

متدینی که کاری مخالف دین انجام میدهد آن را به دین عزیزمان نسبت ندهیم

به متدینی که اشتباهی میکند برچسب بد بودن نزنیم بلاخره انسان است و گاهی دچار خطا میشود باید کارهای دیگرش را هم ببینیم 

به کسی که ظاهر دین مداری ندارد برچسب بی دینی نزنیم 

بیایید قضاوت نکنیم و با ظاهر افراد رویشان برچسب نزنیم

یا علی


۱۱:۳۰

لیلی با من است

بسم الله الرحمن الرحیم

صحنه اول:

آقا مبارک است...

تبریک را از بنده ی عاصی از عاشقی دیوانه همچون من میپذیرید؟

اصلا من لیاقت دارم آغاز امامتتان را تبریک گویم لیاقت دارم دلم را آذین ببندم ؟

منی که نام شیعه و سادات را یدک میکشم ولی آنقدر بی لیاقتم آنقدر سیه رویم که نمیتوانم برای ظهورتان کاری کنم بماند قلب عزیزتان را هم به درد می آورم 

امروز کسی به من گفت تو از خودشونی هواتو دارن خیالت راحت...

با این جمله آتشی بر جانم افتاده که من اگر دین این نعمت را نتوانم ادا کنم اگر بار این امانت را که سیده هستم نتوانم به دوش کشم چه کنم؟قطعا راهی دوزخ میشوم

آقا جان چطور جواب بابا علی  جانمان را بدهم وقتی بیاید و بگوید دخترِبابا تو چرا برای مهدی ام برای دردانه فاطمه کاری نکردی؟چرا قلبش را جریحه دار میکردی؟

آنوقت چه خاکی بر سرم بریزم آنوقت چه خونی بگریم آنوقت چطور صورتم را متبرک کنم با خاک پای پدر؟

چه فایده دارد نفس کشیدن در این دنیا وقتی انقدر به درد نخورم حالم ازین منِ بد بهم میخورد کاش بمیرم که مایه ننگتان نباشم

صحنه دوم:

همیشه بعد از این حالات وارد حالی دیگر میشوم میدانم هرچقدر هم بد و کثیف باشم آنها بی نهایت کریم و بخشنده اند همواره پذیرا هستند وبه گداهای چون من نگین پادشاهی  میدهند...

حالم که جا می آید با خودم میگویم نباید خودم را بااین حرف هادورتر کنم...

دوباره میزنم به در پررویی...

اشک هایم را کنار میزنم لبخند مرموزانه میزنم و میگویم:

نه این دنیا همان دنیایی است که تو در آن نفس میکشی قدم برمیداری پس مایه ی افتخار است در همان جایی نفس میکشم که تو هم نفس میکشی

مایه ی افتخار است دردوره ای پا به این جهان گذاشته ام که ندیده عاشق شده ام 

من امام ندیده دلباخته ام ...همینکه لباس سربازی تان را(چادر)برسرم میکنم این یعنی نظر لطف...

اگر مرا نمیخواستید چرا پس شیعه به دنیا آمده ام چرا انقدر دم از شما میزنم؟باور نمیکنم باور نمیکنم بی حکمت باشد...(اعتماد به سقف دارم در حد لالیگا)

خودتان میفرمایید ما شیعیانمان را تنها نمیگذاریم ازآن نگاه های زهیر گونه ارباب به من هم میکنید تا به راه آیم؟؟

میروم و همه جا برق می اندازم و بساط شام شب عید رامهیا.لباس شب عید میپوشم و دستی به سر وصورت میکشم و عیدی آماده میکنم همانطور که در عید غدیر عیدی میدادم و خودم بیشتر ازهمه ذوق میکردم تصمیم میگیرم برای عید امامت مولایم عیدی دهم 

💓منم سرگشته حیرانت ای دوست ،کنم یکباره جان قربااااااانت ای دوست💓

برای تعجیل در ظهور مولایمان صلواتی عنایت فرمایید

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

بعدا نوشت:تف به ریا ولی گفتم بدونید دوتومن عیدی دادیم پنجا تومن کاسب شدیم😁



۱۷:۰۴

مملکت غریب

بسم الله الرحمن الرحیم
رفته بودیم یکی از شهر های شمال،کنار یک رودخانه وسط شهر که به دریا منتهی میشد...
بعد از لذت بردن از طبیعت و رودخانه احساس غربت کردم اصلا انگار نه انگار اینجا مملکت اسلامی خودمه یه نگاه که به اطراف انداختم دیدم تنها چادری منم علاوه براینکه هیچکس چادر نداره عده ای مانتو هم ندارند عده ای حتی بولوز هم ندارند و نیم آستین تنشونه حتی بعضی ها روسری هم نداشتند یه کلاه قد یه کف دست گذاشته بودند کف سرشون برای خالی نبودن عریضه...
این من بودم که بابقیه فرق داشتم(البته ظاهرمنظورمه شاید باطن و اعمال اونها خییییییلی بهتر از من باشه)...
یکهو چشمام برق زد دیدم یه مشت خانوم چادری اومدندانگار هم وطن هامو دیده باشم و ازغربت دراومده باشم باخودم گفتم الهی دورتون بگردم کجا بودین تا حالا؟؟؟
بعد دیدم چندتا آقای ریشو هم به اونا اضافه شدند و میز گذاشتندو بلندگو نصب کردند و ...
یه تواشیح باحال برای حضرت دلبر پخش شد بعد یکی ازهمون آقاها پشت میکروفن گفت ماجوونا هر سه شنبه اینجا جمع میشیم و میگیم آقاجان ما فراموشت نکردیم و دعا میکنیم برای ظهورت و نذرمیکنیم که زودتر قدم روی چشمانمان بگذاری...
بعد چندتا دختر بچه کوچولو چادری بین ملت پفیلا پخش کردند که روی بسته ها نوشته بود اللهم عجل لولیک الفرج،نذر ظهور...
حال غمگینم به شعف تبدیل شده بود...
به فکر فرو رفتم یاد این جمله افتادم که هر کاری بکنی برای ظهور مولایت بی فایده نیست هرکاری...
ای که دستت میرسد کاری بکن
تصمیم میگیرم برای مولایم به اندازه وسعم قدمی بردارم کاری کنم...حتی روزی به اندازه یک صلوات نذر ظهورش
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
۰۰:۰۱

برویم در آغوشش

بسم الله الرحمن الرحیم

چه کیفم کوک باشد چه کشتی هایم غرق شده باشد چه حال زیارت باشد چه حال زیارت نباشد چه احساس خوبی از آدم بودنم داشته باشم چه خودم را بدترین آدم دنیا و غرق گناه بدانم در هر حالتی خودم را به آغوشش میرسانم آغوشی که همیشه جایی برای همه هست ...

چه بهترین آدم دنیا باشی چه غرق در گناه...

اوگناه را نمیبیند یعنی نمیخواهد ببیند در هر صورت پذیرای توست شاهد سخنم این کلیپ است از استاد متفکر نابغه علیرضا پناهیان...

چه امامی!چه پناهی!چه سلطانی!

همه میدانند که چقدر امام رضایی ام ...حتی برادر کوچک 6 ساله ام میگوید آبجی تو عااااااشق حرمی،او نمیداند طبیب حال بدم رفیق حال خوشم همدم همیشگی ام حضرت سلطان است...

من بزرگ شده ی این حرمم،یادم می آید آنقدر کوچک بودم که روسری هم نداشتم کافی بود بدانم حرم میرویم دیگر سرازپا نمیشناختم مادرم یک گوشه مینشست و مشغول زیارت من کل حرم را متر میکردم و روی سنگ های مرمر سرسره بازی...مادر که می آمد و میگفت برویم فرار میکردم تا بیشتر در حرم بمانیم...

به قول علامه طباطبایی همه امامان لطف دارند همه شان رئوفند اما لطف و رافت این امام حسی است ظاهر است...

این سلطانی که خداوند ولی نعمتمان قرار داده فرزند عزیز بابایمان علی (ع)است بایدم همچون خودش باشد...

آییییییی مردم آیییییییی شیعیان نازتان را ارزان نفروشید که گران میخرد این سلطان...آییییییییی مردم دیگر ذره ای غم به دلتان راه ندهید که این سلطان طبیب است...آییییییی مردم این سلطان مهربان فقط آقای خوب هانیست آقای بدهایی مثل منم هست...بشتابید که آغوشش گشوده است برای همه مان...خودتان را ازین نعمت واسعه محروم نکنید سلطان منتظر ماست بیا تابرویم...

این کلیپ شرح حال منم هست

دعا کنید به خادمیش بپذیرتم

 



۱۷:۵۳

عاشقی که گذشت

بسم الله الرحمن الرحیم

دلم تنگ میشود برای سال گذشته حدودا همین روزها...چه عطشی داشتم برای یادگیری برای توانمند شدن برای خدمت برای عاشقی...

چه لذتی داشت ارتباط با مردم،وقتی میتوانستی قدمی برایشان برداری حتی بایک لبخند آرامشی بهشان هدیه دهی وقتی تورا مخزنی برای اسرار و درد ودل های خود میدانستند وقتی تورا میدیدند وباکوهی از سوال به سراغت می آمدند تا جایی میتوانستی پاسخ میدادی واگر هم نه بدو ن هیچ خجالتی میگفتی نمیدانم!وقتی تورا خانوم دکتر خطاب میکردند و توبرای هزارمین بار میگفتی عزیزم من دکتر نیستم!

وقتی مادری میانسال می آید و از پسرش که در حال جدایی از خانومش هست میگوید وتو دستانش را میفشاری واجازه میدهی خودش را تخلیه کند...

وقتی پیرمردی که 10 سال در کما بوده ولی اینقدر بامزه و خندان است که اگر جلو خودت را نگیری میروی و لپش را میکشی و میگویی تپل کی بودی تو؟وتا مدتی روحت را شاد میکند وهر وقت به یادش می افتی لبخندی برلبانت حک میشود...

گاهی اتفاقی می افتد که پس از گذشت یکسال وقتی به یادش می افتی هنوز آه میکشی،خانومی جوان می آیدبا چشمانی اشکبار دوبچه همراه ویک بچه درشکم ومیگوید شوهرش از خانه بیرونش کرده علتش را که میپرسی به شکمش نگاهی میکند و میگوید وضع مالی بدی داریم از عهده ی خرج خودمان هم بر نمی آییم همسرم معتاد است وکاری ندارد وقتی فهمید باردارم گفت به چه حقی باردار شده ای؟وقتی حق داری به خانه برگردی که بچه ای در کار نباشد،طاقتم طاق میشود ازاو بیشتر گریه ام میگیرد باید کسی مراآرام کند، رگ سیدی ام بالا میزند و میخواهم به اورژانس اجتماعی زنگ بزنم که نمیگذارند...

اعتماد به نفس زیادی داشتم اولین واکسن را من زدم قبل از زدن واکسن کلی قربان صدقه اش رفتم بغلش کردم بوسیدمش...

این تبدیل شده بود به عادتی که قبل از زدن واکسن کلی با بچه بازی میکردم گاهی دوستم می آمد و میگفت زوووود باش ملت منتظرن بعد به خودم می آمدم و کارم را میکردم...

گاهی مادر بچه تعجب میکرد کلی دوست میشدیم باهم...

وقتی برای اولین بار خواستم از کف پای بچه خون بگیرم چشمانم را بستم حمدی برایش خواندم که دردی احساس نکند...

ذلم ریش ریش شد دیگر این کار را نکردم...

در پایان دوره گوشی ام پر شده بود از عکس های نی نی های گوگولی مگولی

این نی نی که مشاهده میفرمایید بعد از زدن واکسن یه نگاهی به دستش کرد یه نگاه معصومانه به من و یه لبخند معلوم بود بچه صبوری هست

این آقا پسرم اینقدر که با هم دوست شده بودیم ول کن مانبود تا آبدار خونه دنبال ما اومد

بیشتر عکس ها از گوشی مفقود الاثر شدند...

یادش بخیر وگرامی


۱۱:۳۷

پدری ام

بسم الله الرحمن الرحیم

این روزها حال و هوایی کریمانه دارد این روزها اسلام یتیم میشود این روزها شیعه امام غریبش حسن را ازدست میدهد این روزها دل ما گره میخورد به معین الضعفا شمس الشموس حضرت سلطان...

همه شان نور اند نور واحد نور علی نور...به همه این نور های مقدس حس پدری دارم،

وایییی اسم پدر که می آید کبوتر خیالم پرواز میکند به شهر رویایی ام نجف زیر لب زمزمه میکنم:

پدری ام پدری ام من مسلمانم و دختر علی ام...

دلم هوایی میشود بابایی میشود

واااااااای که وقتی تو را بابا علی جااااااان خطاب میکنم همه سلول های بدنم غش میکنند از نام زیبایت باباعلی جاااااان...وای که دلم قنج میرود وقتی تو را ابتاه خطاب میکنم...خوش بحالم خوش بحال شیعیانت که بابایی چون تو دارند

براستی چه دارد آنکس که تو را ندارد؟

میدانی که دخترت چقدر بابایی است...میدانی که وقتی نهج البلاغه ات یا سخنی از شما میخوانم یا فضائلی ازفضائلتان را دستم را مشت میکنم بر سینه میکوبم درحالی که ازشدت انفجار احساس دندانهایم را میفشارم میگویم  جاااانم جاااانم بابا علی جااانمالهییییییی من به فدای شما بشم الهیییییییی قربون شما بشم و اشک در چشمانم حلقه میزند واین نهایت احساسات دختری به بدی من نسبت به بابایی به خوبی شماست...

بابا علی جان میدانی که دخترت چقدر بابایی است ...

دختری نکرده ام در حقتان نمک خورده ام نمک دان شکسته ام ...

اما شما بابایی را درحقم تمام کرده اید...

بابا جان این احساسات بی نهایت من نسبت به شما کار دل است یا نظر بوترابی شماست؟؟که انقدر جان جانان هستید که مرا به فرزندی قبول کردید وآتش عشقتان را در قلبم مشتعل نموده اید...

اگر هم برای شما کاری نکنم اگر هم دختر خوبی نباشم بازهم دلم خوش است که شیعه ام...به هیچ دردی هم نخورم سیاهی لشکر که هستم سیاهی لشکر جمع کسانی که نامشان شیعه مرتضی علیست...

صورتم فرش قدم هایتان...نمیدانم چه پیش آمد که کبوتر دل عاشقم به سمت شما به پرواز درآمد...پدری ام پدری ام مثل حسن ع مادری ام

بابا جان در این روزها که دلم امام رضایی است حضرت سلطان شاهنشاه دلم باز دست کریمانه اش را بر سرم کشیده و رافت بی نهایتش را دوباره شامل حالم کرده،مهربان پدر!فرزند مهربانتان مرا به طعام بهشتی دعوت کرده است...در عمق دلم فریاد میزنم منو این همه خوشبختی محاااااااااله

جان به فدای شما وفرزندان اطهرتان




۱۸:۲۷

باریدم

بسم الله الرحمن الرحیم

دیشب درحال کانال کانال کردن بودم(اصطلاحی که مامان جان وقتی کنترل دستم میگیرم و تند تند شبکه هارو عوض میکنم بکار میبرند)تا رسیدم شبکه افق دیدم یه آقایی با موها و محاسن سفید تویه باغی نشستن...

خیلی برام آشنا بودندیکم که فکر کردم دیدم بله ایشون پدر شهید حججی هستند صدای تی وی رو چند شماره زیاد کردم و گوش هامو تیز و با دقت نگاه میکردم

بعضی جاها بی صدا اشک میریختم بعضی جاها جلوی دهان را میگرفتم تا کسی متوجه هق هقم نشود...

دراین مستند (معجزه انقلاب)فیلم ها و چیزهایی را دیدم که قبلا ندیده بودم 

شفافیت و زلالی اش مرا به فکر فرو برد با خودم گفتم تا کسانی مثل حججی باشند منِ بی مقدار باید فقط در حد رویا به شهادت فکر کنیم رویایی که راهی دراز و پرپیچ وخم برای رسیدن به آن وجود دارد...

در زلالی اش همین بس که وقتی چشمش به نامحرم می افتاد فردای آن روز روزه میگرفت...

با پایان مستند صورت بارانی را خشک میکنم به سراغ همدم حال بارانی ام میروم زیارت عاشورای کوچکم را برمیدارم و شروع میکنم به خواندن السلام علیک یا اباعبدالله السلام علیک یابن رسول الله...

در پایان تقدیم میکنم به شهید

به سراغ رخت خواب که میروم این ابر باران زا هنوز در آسمان دلم باقی است

به دنیای فکر و خیال فرو میروم دنیایی که دنیای عاشقانه ام آن را در بر گرفته...

حدود یکی دوساعت دراین دنیا بسرمیبرم و خواب مرا ازین دنیای زیبا جدا میکند...

*چقدر خوبه آخرش شهادت باشه

*حسین جااااانم آخرین عبارت باشه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک


۰۷:۴۲

دختر که باشی...🙋‍♀️

بسم الله الرحمن الرحیم

دختر که باشی گاهی کودک درونت آنقدر شیطنت میکند که انگار نه انگار دودهه ازخدا عمر گرفته ای ...

حتی مدل صحبت کردنت،رفتارت به اندازه دختری سه ساله میشود...دوست داری لپ عزیزانت رابکشی دندان بگیری،ورجه وورجه کنی،محبت تزریق کنی...موهایت را ببافی و پاپیون صورتی دوست داشتنی ات را به موهای کوتاه جلو سر بزنی...

جوراب صورتی دوست داشتنی ات را هی نگاه کنی،ناز کنی اش وکلی ذوق کنی...

دختر که باشی گاهی هنرمند میشوی وهر گوشه ای را مزین میکنی به ذوقت،به همه جا رنگ ولعاب میدهی...

میروی سراغ چرم دوزی ،سراغ خیاطی،قلاب بافی،درست کردن رومیزی،فانوسی سیاه وازکار افتاده را دلبر میکنی،سراغ رنگ ها میروی وبه شیشه،سفال و چوب و...جانی تازه میبخشی...

باپارچه های نمدی در و پرده و آیفون را دلبر میکنی...

حتی کلیدهای برق را بی نصیب نمیگذاری...

برگه ی سیب و لواشک و ترشی درست میکنی...

اما گاهی آنقدر بی روح وافسرده میشوی که دست و دلت به هیچ کار نمیرود،دیگر از آن شور ونشاط خبری نیست،تبدیل میشوی به موجودی که فقط نفس میکشد کارهای عقب افتاده ات را بی خیال میشوی عمرت را تلف میکنی...

چقدر دنیا بدون احساس و موجودی به نام دختر بی رنگ و خسته کنندس...

خداوندا معشوق من،سجده شکر به جا می آورم که مرا دخترآفریدی...که ریحان باشم که زینت باشم که عاشق باشم...

حضرت معشوق!دختر بی بی،دختر بابا علی(ع) حال دختر بودن حال دخترانگی ندارد نشاطش را ازدست داده،پژمرده است

مرا دریاب...

(کلمات رنگی حاوی عکس است)

۱۸:۵۲

ترمک خوش شانس

بسم الله الرحمن الرحیم

ترم یک بودم موقع امتحانات بود سنگین ترین دروس رو همون ترم های اول گذاشته بودند بفهمیم دانشجو بودن یعنی چهحتی بین امتحانات هم فاصله ای نبود تا نفس بکشیم،به امتحان ادبیات که رسیدم گفتم آخ جون یه درس عمومی و نسبتا راحت،سه واحد بود ونمره اش مهم وتاثیرگزار ولی من دیگه جون خوندن نداشتم بس که بی خوابی کشیده بودم شعر حفظی هارو یه نگاهی انداختم و یکمی تاریخ ادبیات...تخت خوابیدم...صبح که بیدار شدم دیدم داره استرسه میاد با خودم گفتم بلاخره از سر کلاس یه چیزایی یادت هست نگران نباش خدا باتوست...به دانشگاه که رسیدم دیدم هنوز ساعت8:45دقیقه اس رفتم تو نماز خونه یه استراحتی و چرتی ،ساعت 9:15 بود که گفتم برم کتابخونه اگر صلاحه یه خورده بخونم و چیزایی که مثلا ازسرکلاس یادم مونده رو مرور کنمهمینطورکه میرفتم و سرم پایین بود و دهانم میجنبید(ساندویچ نوش جان میکردم)

الهه رو دیدم گفتم :به سلاااااام الهه جون،توهم مثل من زود اومدی؟

الهه: زوووووووود؟!؟!؟!من دارم میرم خونمون

من:چیییییییییی؟!؟!؟!جان بی بی ات با من شوخی نکن،من جنبه ندارما

الهه:عزیزم مگه تو نمدونی امتحان ساعت چند بوده؟امتحان ساعت8 بوده،الانم برو ببین چیکار باید بکنی

من:

رفتم دیدم کلا دوسه نفر موندن سر جلسه

به مراقب گفتم من الان اومدم چیکار کنم گفت برو آموزش ، چشمتون روز بد نبینه رفتم آموزش یه دانشجو دیگه هم بود که اومده بود غیبت هاشو موجه کنه اصلا نمیذاشت من حرف بزنم

بلند گفتم من الان اومدم نمیدونستم امتحان ساعت 8 ،میشه برم امتحان بدم؟

دانشجو دید اوضاع من خیلی بیریخت میباشد سکوت اختیار کرد

مسئول آموزش:چییییی؟به هیچ عنوان،حواست کجا بوده؟الان خیلی ها رفتند از جلسه آسمونم به زمین بیاد نمیشه

از من اصرار ازایشون انکار

دیدم بابا این سه واحده اگر بندازنم هم معدلم داغوون میشه هم حوصله دوباره نشستن سر کلاسی که رفتم رو نداشتم

اشک ها برروی گونه هایم جاری شد،اون دوست دانشجو دلش سوخت و به نجفی اصرار کرد خب چی میشه بزارین امتحان بده؟اون که کسی رو ندیده که سوالارو بفهمه؟سخت نگیرین

نجفی:نمیییییشه

رفتم بیرون ازاتاق نشستم روی صندلی سالن سرم پایین و گریه میکردم ابربهاری بودم نمیدونم چم شده بود من واسه امتحان گریه نمیکردم...انگاری ازدست مسئول آموزش دلم شکسته بود برای امتحان نبودخخخخ

بروبچ دورم جم شدن حالا هرکی هم رد میشد میومد یه سری میزد ببینه چی شده اگر من نهضت گریه رو ادامه میدادم کم کمک کل دانشگاه رو دور خودم جمع میکردم وبامظلوم نمایی وننه من غریبم بازی تظاهرات راه مینداختم برضد مسئول آموزش...

اما دلم براش سوخت و اینکارو نکردم،توجه استاد نوروز(استاد تمام ادبیات)به سمت ما جلب وشد

اومد دید قیافه من گِریو میباشد گفت چیشده دخترم حیف اون مرواریدای قشنگ نیست بریزه رو گونه هات؟منو میگی داشتم شاخ درمی آوردم نمدونستم بخندم یا خودمو لوس کنم حس غریبی بود...سرمو انداختم پایین دوستان ماجرارو تعریف کردند.استاد گفت غمت نباشه خودم با نجفی صحبت میکنم دیگه نزدیک بود پاشم جفتک بزنم ولی مراعات کردم...

خدا نصیب پشه آنوفل نکنه...حالا رفته که با نجفی حرف بزنه مگه این بشر راضی میشه یه دانشگاهه و یه استاد نوروز (خیلی معروف هست یسره ازخارج دعوت میشه واسه سخنرانی مولف چند کتاب و...)چه طور جرات میکرد و مخالفت میکرد نمیدونم والا 

کلی هم از من تعریف میکرد که خانوم...ازبهترین دانشجوهام هست و...

بلاخره رضایت دادند اما گفتند درزمان ده دقیقه باید کلشو جواب بدی گفتم باشه (باتوجه به خونده های من ازهمون ده دقیقه بیشترم نمیشد)

حالا اومده بالا سر من هی بهم استرس میده که سریع سریع...

استاد نوروز بیرونش کرد گفت شما بفرمایید من خودم حواسم هست بعد به من رو کرد و گفت هرچی جواب دادی کافیه خودم برای نمره حواسم هست(اینجا بود که دیگه تو دلم بشکن میزدم،وبه این نتیجه رسیدم اشک دم مشک عجب چیز باحالیه کار راه اندازه)

نمره ها که اومد همه گند زده بودند چون خیلی سخت بود امتحان ولی من 😁نمره ام عالی نبود ولی خوب بود

دیگه ازهمون ترم یک سوژه شدم ومَثَل خوش شانسی بودم

البته بدبختی زیاد کشیدم ولی هیشکی نمیدید فقط همون دفعه رو میدیدن...

یادش بخیر و گرامی باد

۱۷:۵۰

در جُستجوی عاشِقی

یَا مَــنْ بیـده کُــل مِفـتاح

السلام علیک فی آناء لیلک واطراف نهارک
Designed By Erfan Powered by Bayan