اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

برگزیده+خاطره

بسم الله الرحمن الرحیم 

دلم میخواد برای بارسوم محمد رسول الله مجید مجیدی رو ببینم به همراه دستمال کاغذی هام :)

پست مرتبط

از وقتی این آیه رو دیدم دل تو دلم نیست این آیه پتانسیل یه دنیا اشک رو داره

آخه اینقد لطیف انقد مهربون انقد رئوف انقد رحمت انقد ناز الهی من فدای این دلبر جانانم بشم

"لقد جاءکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم حریص علیکم بالمومنین رءوف رحیم"

همانا رسولی از جنس شما برای خلق آمد که از فرط محبت و نوع پروری فقر و پریشانی و جهل و فلاکت شما براو سخت می آید وبرآسایش و نجات شما بسیار حریص و به مومنان رئوف و مهربان است

 

+تا زیر ابروهام حرف جمع شده که براتون بگم اما به دو دلیل نگفتم یکی اینکه بالاجبار از فضای مجازی دور شدم دو اینکه اصلا حس و حال حرف زدن ندارم حالا برا خالی نبودن عریضه و به یاد گذشته ها یه خاطره بگم :)

مافوقم یهو زنگ زد که من امروز مشکلی برام پیش اومده همین الان برو دبیرستان پسرانه براشون کلاس آموزشی بزار

منم گفتم الان مطلب آماده ندارم و اینکه حاضرم شونصد تا مدرسه دخترانه برم ولی پسرانه اونم دبیرستان نرم خیلی معذبم

اونم گفت چیز خاصی نمیخواد بگی راجع به تغذیه سالم و تحرک بدنی و ...این چیزا 

ازونجا که بنده کمال گرا تشریف دارم گفتم اینا که خیلی ضایس برای بچه های دبیرستان!!!

اصلا حال نمیکنن زیر بار مسخره بازیشون له میشم که...

اونم گفت نخیر اینا برا شما که کارتون اینه روتین هست اما برای اونا خیلی جذابه

بعد گفتم به جان خودم من معذبم به همکارای دیگه بگید برن

گفت کار خودته فقط خودت باید بری...بعدم فقط برای دهمی هاست اونام که سنی ندارن

گوشیو قطع کردم و به خودم دلداری دادم که من جای ننه اونا محسوب میشم و ان شاالله شلوغ کاری نمیکنن و خدا به ذهن و معلومات فی البداهه ام برکت میده

همکارم اومد و وسط افکارم شیرجه زد و گفت خدا بهت رحم کنه انقد دستت بندازن که نفهمی از کجا خوردی...

با کلی استرس راننده اومد دنبالم و رفتم

رفتم دفتر، معاون من رو به سالن اجتماعات راهنمایی کرد و زنگو زد 

چشتون روز بد نبینه اصلا ته سالن دیده نمیشد(اغراق)

کل پایه های مدرسه اومدن نشستن دیدم اونای بابای من محسوب میشن نه من ننه اونا

دیدم یه بنرم زدن کارگاه پیشگیری از دیابت

یکی دوتا از معلماشونم اومده بودن

هم حرصم دراومده بود از خانوم مافوق هم استرس گرفته بودم شدید هی مقنعه و چادرمو میکشیدم جلو و قیافه ام داد میزد چقد استرس دارم

دلو زدم به دریا و ذکر بی نظیر و حال خوب کن بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و شروع کردم مخم رو براشون پیاده کردم جالب اینجا بود که هیچکدوم اصلا جیک نمیزدن بدون میکرفون صدام تو کل سالن میپیچید بدون ذره ای داد زدن

حالا چونه ام گرم شده بود یکی باید منو از برق میکشید

من انقد تو نقشم فرو رفته بودم که نفهمیدم ازم کلی عکس گرفتن...تا رسیدم محل کارم دیدم همکارم عکسای منو داره نیگا میکنه 

خیلی بی ادب بودن نه؟؟ که بدون اجازه ازم عکس گرفتن؟

+تو این مدت ته وبلاگی ازتون خوندم نه نظراتتون رو جواب دادم الساعه هردو تاشو امشب انجام خواهم داد ان شاالله

 

۱۹:۵۵

ای بابا بازم عنوان؟

بسم الله الرحمن الرحیم

الان یکی از حسرت های زندگیم که به شدت به خاطرش دارم رنج میکشم مادر نشدن هست...

غریزه ی مادری به شدت در وجودم داره طغیان میکنه و راهی برای ارضاش نیست

مخصوصا اینکه در محل کارم روزانه هی بچه میبینمو دلم میره...هی قربون صدقه شون میرمو دلم میره

همیشه فکر میکردم اگر اراده خدا بر مادر نشدن من باشه خواهم مرد

حالا ان شاالله منم مادر میشم بلاخره یه روز...

ولی اگر خدا نخواد و نشه میدونم که نخواهم مرد 

خیالتون راحت هیچ کدوممون نمیمیریم بابت هر اتفاقی که فکر میکنیم خیلی وحشتناکه و ما تحملش رو نداریم 

چون همیشه یه بدتری هست و همیشه خدا صبرش رو میده و همیشه وسط بدترین شرایط یه چیزای برای زنده موندن پیدا میشه

+همکارم مخالف سرسخت بچه داشتن زیاد و زود هست به همه مراجعه کننده ها هم همینو میگه ولی من دقیقا برعکس اون به کسایی که میدونم شرایط رو دارن مشاوره فرزند آوری میدم :)

 

امام کل زمان ها دوباره گشت امام...عیدتون خیلی مبارک ان شاالله

۱۳:۲۹

من هو...

بسم الله الرحمن الرحیم

هیچ نوشته ای نیست که با نام خدا شروع نکرده باشم بالای هر پست بسته به حالی که داشتم یکی از اسما خدا رو می آوردم 

اکثرا با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کردم...آخه هیچی مثل رحمن و رحیمیتش بهم نمیچسبه هیچی مثل رحمن و رحیمیتش منو در برنگرفته...

الانم همین رحمن و رحیمیتش من رو سرپا نگه داشته اگر حس نمیکردم یه خالق رحمن و رحیم حواسش به من هست با همه کاستی ها بازم بهم عشق میورزه واقعا نمیدونستم با چه امیدی زنده بمونم؟؟

از امید حرف به میون اومد یه جا خوندم گاهی درمون دلتنگی نا امیدیه...

دیشب دلم عجیب تنگ شده بود عجیب گرفته بود اشک هایی از عمق جانم میرختم و بلند بلند گریه میکردم داد میزدم و صداش میزدم ناامیدی منو در برگرفته بود ...

چقدر لازم بوداین ناامیدی چقدر علاج بود...

امروز میدونید به چی فکر میکردم؟ به اینکه کهکشان راه شیری در برابر عظمت خلقت خدا کمتر از ذره اس بعد کره زمین در برابر خلقت خدا مثل اتم میمونه بعد ایران و شهر ما مثل یه الکترون میمونه بعد من مثل چی میمونم ؟؟هیچی واقعا هیچی نیستم 

بعد اون وقت من هیچی چی میگم این وسط؟؟ یعنی خدا اگه نگاهمم نکنه حق داره والا اصلا من کیم که بخوام حتما به داد من برسه؟؟بخوام منو ببینه و درک کنه؟؟

  اما خدای رحمن و رحیم من هیچی رو هم تحویل میگیره میشنوه صدامو میبینه منو 

در آن واحد که منو میبینه همه خلقتش رو با نظم خاصی اداره میکنه به یه پشه تو جنگل های آمازون حواسش هست به جن و انس و همه و همه حواسش هست...

به منم حواسش هست

 

*فردا خیلی دیره همین الان همین الان زندگی کن زندگی به معنای واقعی کلمه...

 

 

۱۴:۳۸

عنوان؟؟وِلِلِش

هو الرئوف

از منِ زخم خورده به شما نصیحت اگر بچه هاتونو دوست دارید اگر آینده دنیا و آخرتشون براتون مهمه بچه رو ناز پروده و تنبل بار نیارید...بچه رو آماده خور و تو پر قو بزرگ نکنید...

اگه از روی محبت اینچنین کنید در واقع به اون طفل معصوم خیانت کردید

میدونید اون طفلک باید چه جونی بکنه تا این صفاتی که از تربیت نادرست بهش رسیده رو از بین ببره؟؟

چقدر باید خوذش رو به آب و آتیش و سختی بکشونه تا آدم بشه؟؟

پدر و مادر عزیز من خیلی اهل تلاش اند اصلا تنبل و علاف بیکار نیستند

آقا جانم از اداره که میان تا شب مشغول کارند شب ها هم زود میخوابند و صبح ها زود بیدار میشن

مادر جانمم که خیلی فعاله انقده فرزو کاریه که خدا میدونه...

نخود و لوبیا و سبزی و پیاز و سیرو سیب زمینی و انواع میوه رو خودشون تولید میکنند در حالی که هردوشون کارمند دولتم هستند

ولی متاسفانه من که دختر اونها هستم اصلا مثل اونها نیستم!!!

چرا؟؟چون از بچگی همه کارهارو خودشون کردند اصلا به من کار نسپردند همه چیز برام فراهم بوده

من سالهاست دارم خوذم رو مجبور به تغییر میکنم و هنوز که هنوزه نشدم اون دختر بی بی که مورد رضایت خدا باشه

و الان اون روش تربیتی والدین عزیزم داره روی برادرهام مخصوصا داداش کوچیکه  اجرا میشه و با اینکه میدونم از روی محبت و دوست داشتنه ولی نگرانم چرا که داداشام روحیه شون با من کاملا متفاوت هست و شاید وقتی هم که مردی شدند برای خودشون عین خیالشون نباشه خیلی نگرانم...

 

+زعفرون خیلی جالبه  من هر روز که میرم سر زمین زعفرون انقد  ذوق میکنم و جیغ میکشم و مبهوت میشم که حد نداره

فکر کنید یک زمین مملو از زغفران جمع میکنی بعد روز بعد که میای میبینی باز زمین داره میترکه از زعفرون

فک کنم دقیقا با همین سرعت رشد میکنند: کلیک

یکی از فانتزی هام اینه یه شب تاصبح بمونم کنارشون ببینم چه جوریاس واقعا؟؟

                   

وقتی از صبح زعفرون جمع میکنی به شوق اینکه اینا بشن سوغات زائرای رفیق رئوف و اونقدر گرسنه ات میشه که دیگه نای جمع کردن نداری یه ماشین نگه میداره و صدات میزنه و میگه بفرمایید غذای نذری...

وقتی خدا انقدر دوستمون داشت که امام رضاشو سلطان این سرزمین کرد تا از غریبی نمیریم

غیر تو کدوم رفیق سنگ تموم گذاشت برام؟تویی سایه سرم تویی کس بی کسی هام

به حال زن های نوغان غبطه میخورم 

یاسیدنا و مولانا یا ابانا استغفر لنا و اشفع لنا عندالله

یا من یسمی بالغفورالرحیم...

 

۱۵:۴۸

کُن... فَیَکون

بسم الله الرحمن الرحیم

این کفری که تو زندگی مسلمونی ما جریان داره چقدر وحشتناکه!

چقدر گاهی شک میکنیم...چقدر گاهی به غیر خدا امید میبندیم

همکارم برام تعریف میکرد یه خانوم جوون سر بچه اولش بهش میگن غربالگری nt یت مشگل داره ...میفرستنش آمینیو سنتز...

بازهم مشکل داره...بهشون مجوز سقط میدن

پدر بچه اجازه نمیده میگه من این بچه رو هرجور که خدا بهم بده بزرگ میکنم من نمیزارم بچه مو بکشن...

همه بهشون فشار میارن اما این زن و شوهر جوون بچه شونو نگه میدارن

بچه شون به دنیا میاد...بدون هیچ مشکلی

همه تعجب میکنند...آزمایش پشت آزمایش

بچه سالمه سالم سالم

اسمش میشه ابوالفضل و الان سه سالشه

وقتی همکارم برام تعریف میکرد مو به تنم سیخ شده بود

ان الله علی کل شیء قدیر...علم پزشکی با درصد خطای کمتر از یک درصدم در برابر اراده خدا هیچی نیست...انقدر هاهم نباید مطمعن بود به همه چی...به تنها چیزی که باید مطمعن بود خداست

امروز تو حرم وقتی حین صحبت با حضرت بودم و توجهی به اطراف نداشتم یهو یه آقا اومد و گفت صندلی نمیخواین گفتم نه ممنون و دوباره مشغول ادامه گفتگو شدم اون آقا صندلیشو خیلی نزدیک من گذاشت معذب شدم خواستم برم که گفت:شما مشکلاتی تو زندگیتون دارید؟گفتم بله همه مشکل دارن زندگی بدون مشکل که وجود نداره

باز گفتن:یکی شما رو طلسم کرده

گفتم شما از کجا میدونید ؟!

یه نگاهی به گنبد کردن و گفتن دیگه... هنوز میخواستن حرف بزنن

منم با سرعت هرچه تمام تر گریختم

اولش که خیلی ترسیدم ازشون قلبم مثل گنجشک میزد بعد با خودم گفتم برو عمو! معلومه ببینی یکی داره اشک میریزه و محو گنبده فکر میکنی لابد این یه مشکلی داره!جون میده برای مچل کردن و کلاه برداری....

بعدم بر فرض محال به احتمال یک میلیاردم درصد حرفاش درست باشه مگه من میترسم؟! من یه خدایی دارم که کافیه اراده کنه کن فیکون میشه عالم...

من یه امام رضایی دارم که دست قدرت خدا روی زمینه...

 طلسم و این صوبتا واقعیت داره انکار نمیکنم اما همین ها هم زیر اراده خداست

رفتم و مناجات شعبانیه عزیزم رو باز کردم به این فراز که رسیدم :وبیدک لا بید غیرک زیادتی و نقصی و نفعی و ضری...

تنها به دست توست نه به دست‏ غیر تو فزونى و کاستى‏ ام و سود و زیانم

قند تو دلم آب شد کلی قربون صدقه خدا رفتم و اشک هام جمع نمیشد و چقدر خوشحالم که خدا هست که هست و هست و تموم نمیشه که دست اراده اش بالای همه دست هاست

إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ

۲۳:۱۸

در جُستجوی عاشِقی

یَا مَــنْ بیـده کُــل مِفـتاح

السلام علیک فی آناء لیلک واطراف نهارک
Designed By Erfan Powered by Bayan