اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

مملکت غریب

بسم الله الرحمن الرحیم
رفته بودیم یکی از شهر های شمال،کنار یک رودخانه وسط شهر که به دریا منتهی میشد...
بعد از لذت بردن از طبیعت و رودخانه احساس غربت کردم اصلا انگار نه انگار اینجا مملکت اسلامی خودمه یه نگاه که به اطراف انداختم دیدم تنها چادری منم علاوه براینکه هیچکس چادر نداره عده ای مانتو هم ندارند عده ای حتی بولوز هم ندارند و نیم آستین تنشونه حتی بعضی ها روسری هم نداشتند یه کلاه قد یه کف دست گذاشته بودند کف سرشون برای خالی نبودن عریضه...
این من بودم که بابقیه فرق داشتم(البته ظاهرمنظورمه شاید باطن و اعمال اونها خییییییلی بهتر از من باشه)...
یکهو چشمام برق زد دیدم یه مشت خانوم چادری اومدندانگار هم وطن هامو دیده باشم و ازغربت دراومده باشم باخودم گفتم الهی دورتون بگردم کجا بودین تا حالا؟؟؟
بعد دیدم چندتا آقای ریشو هم به اونا اضافه شدند و میز گذاشتندو بلندگو نصب کردند و ...
یه تواشیح باحال برای حضرت دلبر پخش شد بعد یکی ازهمون آقاها پشت میکروفن گفت ماجوونا هر سه شنبه اینجا جمع میشیم و میگیم آقاجان ما فراموشت نکردیم و دعا میکنیم برای ظهورت و نذرمیکنیم که زودتر قدم روی چشمانمان بگذاری...
بعد چندتا دختر بچه کوچولو چادری بین ملت پفیلا پخش کردند که روی بسته ها نوشته بود اللهم عجل لولیک الفرج،نذر ظهور...
حال غمگینم به شعف تبدیل شده بود...
به فکر فرو رفتم یاد این جمله افتادم که هر کاری بکنی برای ظهور مولایت بی فایده نیست هرکاری...
ای که دستت میرسد کاری بکن
تصمیم میگیرم برای مولایم به اندازه وسعم قدمی بردارم کاری کنم...حتی روزی به اندازه یک صلوات نذر ظهورش
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
۰۰:۰۱

عاشقی که گذشت

بسم الله الرحمن الرحیم

دلم تنگ میشود برای سال گذشته حدودا همین روزها...چه عطشی داشتم برای یادگیری برای توانمند شدن برای خدمت برای عاشقی...

چه لذتی داشت ارتباط با مردم،وقتی میتوانستی قدمی برایشان برداری حتی بایک لبخند آرامشی بهشان هدیه دهی وقتی تورا مخزنی برای اسرار و درد ودل های خود میدانستند وقتی تورا میدیدند وباکوهی از سوال به سراغت می آمدند تا جایی میتوانستی پاسخ میدادی واگر هم نه بدو ن هیچ خجالتی میگفتی نمیدانم!وقتی تورا خانوم دکتر خطاب میکردند و توبرای هزارمین بار میگفتی عزیزم من دکتر نیستم!

وقتی مادری میانسال می آید و از پسرش که در حال جدایی از خانومش هست میگوید وتو دستانش را میفشاری واجازه میدهی خودش را تخلیه کند...

وقتی پیرمردی که 10 سال در کما بوده ولی اینقدر بامزه و خندان است که اگر جلو خودت را نگیری میروی و لپش را میکشی و میگویی تپل کی بودی تو؟وتا مدتی روحت را شاد میکند وهر وقت به یادش می افتی لبخندی برلبانت حک میشود...

گاهی اتفاقی می افتد که پس از گذشت یکسال وقتی به یادش می افتی هنوز آه میکشی،خانومی جوان می آیدبا چشمانی اشکبار دوبچه همراه ویک بچه درشکم ومیگوید شوهرش از خانه بیرونش کرده علتش را که میپرسی به شکمش نگاهی میکند و میگوید وضع مالی بدی داریم از عهده ی خرج خودمان هم بر نمی آییم همسرم معتاد است وکاری ندارد وقتی فهمید باردارم گفت به چه حقی باردار شده ای؟وقتی حق داری به خانه برگردی که بچه ای در کار نباشد،طاقتم طاق میشود ازاو بیشتر گریه ام میگیرد باید کسی مراآرام کند، رگ سیدی ام بالا میزند و میخواهم به اورژانس اجتماعی زنگ بزنم که نمیگذارند...

اعتماد به نفس زیادی داشتم اولین واکسن را من زدم قبل از زدن واکسن کلی قربان صدقه اش رفتم بغلش کردم بوسیدمش...

این تبدیل شده بود به عادتی که قبل از زدن واکسن کلی با بچه بازی میکردم گاهی دوستم می آمد و میگفت زوووود باش ملت منتظرن بعد به خودم می آمدم و کارم را میکردم...

گاهی مادر بچه تعجب میکرد کلی دوست میشدیم باهم...

وقتی برای اولین بار خواستم از کف پای بچه خون بگیرم چشمانم را بستم حمدی برایش خواندم که دردی احساس نکند...

ذلم ریش ریش شد دیگر این کار را نکردم...

در پایان دوره گوشی ام پر شده بود از عکس های نی نی های گوگولی مگولی

این نی نی که مشاهده میفرمایید بعد از زدن واکسن یه نگاهی به دستش کرد یه نگاه معصومانه به من و یه لبخند معلوم بود بچه صبوری هست

این آقا پسرم اینقدر که با هم دوست شده بودیم ول کن مانبود تا آبدار خونه دنبال ما اومد

بیشتر عکس ها از گوشی مفقود الاثر شدند...

یادش بخیر وگرامی


۱۱:۳۷

ترمک خوش شانس

بسم الله الرحمن الرحیم

ترم یک بودم موقع امتحانات بود سنگین ترین دروس رو همون ترم های اول گذاشته بودند بفهمیم دانشجو بودن یعنی چهحتی بین امتحانات هم فاصله ای نبود تا نفس بکشیم،به امتحان ادبیات که رسیدم گفتم آخ جون یه درس عمومی و نسبتا راحت،سه واحد بود ونمره اش مهم وتاثیرگزار ولی من دیگه جون خوندن نداشتم بس که بی خوابی کشیده بودم شعر حفظی هارو یه نگاهی انداختم و یکمی تاریخ ادبیات...تخت خوابیدم...صبح که بیدار شدم دیدم داره استرسه میاد با خودم گفتم بلاخره از سر کلاس یه چیزایی یادت هست نگران نباش خدا باتوست...به دانشگاه که رسیدم دیدم هنوز ساعت8:45دقیقه اس رفتم تو نماز خونه یه استراحتی و چرتی ،ساعت 9:15 بود که گفتم برم کتابخونه اگر صلاحه یه خورده بخونم و چیزایی که مثلا ازسرکلاس یادم مونده رو مرور کنمهمینطورکه میرفتم و سرم پایین بود و دهانم میجنبید(ساندویچ نوش جان میکردم)

الهه رو دیدم گفتم :به سلاااااام الهه جون،توهم مثل من زود اومدی؟

الهه: زوووووووود؟!؟!؟!من دارم میرم خونمون

من:چیییییییییی؟!؟!؟!جان بی بی ات با من شوخی نکن،من جنبه ندارما

الهه:عزیزم مگه تو نمدونی امتحان ساعت چند بوده؟امتحان ساعت8 بوده،الانم برو ببین چیکار باید بکنی

من:

رفتم دیدم کلا دوسه نفر موندن سر جلسه

به مراقب گفتم من الان اومدم چیکار کنم گفت برو آموزش ، چشمتون روز بد نبینه رفتم آموزش یه دانشجو دیگه هم بود که اومده بود غیبت هاشو موجه کنه اصلا نمیذاشت من حرف بزنم

بلند گفتم من الان اومدم نمیدونستم امتحان ساعت 8 ،میشه برم امتحان بدم؟

دانشجو دید اوضاع من خیلی بیریخت میباشد سکوت اختیار کرد

مسئول آموزش:چییییی؟به هیچ عنوان،حواست کجا بوده؟الان خیلی ها رفتند از جلسه آسمونم به زمین بیاد نمیشه

از من اصرار ازایشون انکار

دیدم بابا این سه واحده اگر بندازنم هم معدلم داغوون میشه هم حوصله دوباره نشستن سر کلاسی که رفتم رو نداشتم

اشک ها برروی گونه هایم جاری شد،اون دوست دانشجو دلش سوخت و به نجفی اصرار کرد خب چی میشه بزارین امتحان بده؟اون که کسی رو ندیده که سوالارو بفهمه؟سخت نگیرین

نجفی:نمیییییشه

رفتم بیرون ازاتاق نشستم روی صندلی سالن سرم پایین و گریه میکردم ابربهاری بودم نمیدونم چم شده بود من واسه امتحان گریه نمیکردم...انگاری ازدست مسئول آموزش دلم شکسته بود برای امتحان نبودخخخخ

بروبچ دورم جم شدن حالا هرکی هم رد میشد میومد یه سری میزد ببینه چی شده اگر من نهضت گریه رو ادامه میدادم کم کمک کل دانشگاه رو دور خودم جمع میکردم وبامظلوم نمایی وننه من غریبم بازی تظاهرات راه مینداختم برضد مسئول آموزش...

اما دلم براش سوخت و اینکارو نکردم،توجه استاد نوروز(استاد تمام ادبیات)به سمت ما جلب وشد

اومد دید قیافه من گِریو میباشد گفت چیشده دخترم حیف اون مرواریدای قشنگ نیست بریزه رو گونه هات؟منو میگی داشتم شاخ درمی آوردم نمدونستم بخندم یا خودمو لوس کنم حس غریبی بود...سرمو انداختم پایین دوستان ماجرارو تعریف کردند.استاد گفت غمت نباشه خودم با نجفی صحبت میکنم دیگه نزدیک بود پاشم جفتک بزنم ولی مراعات کردم...

خدا نصیب پشه آنوفل نکنه...حالا رفته که با نجفی حرف بزنه مگه این بشر راضی میشه یه دانشگاهه و یه استاد نوروز (خیلی معروف هست یسره ازخارج دعوت میشه واسه سخنرانی مولف چند کتاب و...)چه طور جرات میکرد و مخالفت میکرد نمیدونم والا 

کلی هم از من تعریف میکرد که خانوم...ازبهترین دانشجوهام هست و...

بلاخره رضایت دادند اما گفتند درزمان ده دقیقه باید کلشو جواب بدی گفتم باشه (باتوجه به خونده های من ازهمون ده دقیقه بیشترم نمیشد)

حالا اومده بالا سر من هی بهم استرس میده که سریع سریع...

استاد نوروز بیرونش کرد گفت شما بفرمایید من خودم حواسم هست بعد به من رو کرد و گفت هرچی جواب دادی کافیه خودم برای نمره حواسم هست(اینجا بود که دیگه تو دلم بشکن میزدم،وبه این نتیجه رسیدم اشک دم مشک عجب چیز باحالیه کار راه اندازه)

نمره ها که اومد همه گند زده بودند چون خیلی سخت بود امتحان ولی من 😁نمره ام عالی نبود ولی خوب بود

دیگه ازهمون ترم یک سوژه شدم ومَثَل خوش شانسی بودم

البته بدبختی زیاد کشیدم ولی هیشکی نمیدید فقط همون دفعه رو میدیدن...

یادش بخیر و گرامی باد

۱۷:۵۰

در جُستجوی عاشِقی

یَا مَــنْ بیـده کُــل مِفـتاح

السلام علیک فی آناء لیلک واطراف نهارک
Designed By Erfan Powered by Bayan