بسم الله الرحمن الرحیم
رفته بودیم یکی از شهر های شمال،کنار یک رودخانه وسط شهر که به دریا منتهی میشد...
بعد از لذت بردن از طبیعت و رودخانه احساس غربت کردم اصلا انگار نه انگار اینجا مملکت اسلامی خودمه یه نگاه که به اطراف انداختم دیدم تنها چادری منم علاوه براینکه هیچکس چادر نداره عده ای مانتو هم ندارند عده ای حتی بولوز هم ندارند و نیم آستین تنشونه حتی بعضی ها روسری هم نداشتند یه کلاه قد یه کف دست گذاشته بودند کف سرشون برای خالی نبودن عریضه...
این من بودم که بابقیه فرق داشتم(البته ظاهرمنظورمه شاید باطن و اعمال اونها خییییییلی بهتر از من باشه)...
یکهو چشمام برق زد دیدم یه مشت خانوم چادری اومدندانگار هم وطن هامو دیده باشم و ازغربت دراومده باشم باخودم گفتم الهی دورتون بگردم کجا بودین تا حالا؟؟؟
بعد دیدم چندتا آقای ریشو هم به اونا اضافه شدند و میز گذاشتندو بلندگو نصب کردند و ...
یه تواشیح باحال برای حضرت دلبر پخش شد بعد یکی ازهمون آقاها پشت میکروفن گفت ماجوونا هر سه شنبه اینجا جمع میشیم و میگیم آقاجان ما فراموشت نکردیم و دعا میکنیم برای ظهورت و نذرمیکنیم که زودتر قدم روی چشمانمان بگذاری...
بعد چندتا دختر بچه کوچولو چادری بین ملت پفیلا پخش کردند که روی بسته ها نوشته بود اللهم عجل لولیک الفرج،نذر ظهور...
حال غمگینم به شعف تبدیل شده بود...
به فکر فرو رفتم یاد این جمله افتادم که هر کاری بکنی برای ظهور مولایت بی فایده نیست هرکاری...
ای که دستت میرسد کاری بکن
تصمیم میگیرم برای مولایم به اندازه وسعم قدمی بردارم کاری کنم...حتی روزی به اندازه یک صلوات نذر ظهورش
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم