اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

پدری ام

بسم الله الرحمن الرحیم

این روزها حال و هوایی کریمانه دارد این روزها اسلام یتیم میشود این روزها شیعه امام غریبش حسن را ازدست میدهد این روزها دل ما گره میخورد به معین الضعفا شمس الشموس حضرت سلطان...

همه شان نور اند نور واحد نور علی نور...به همه این نور های مقدس حس پدری دارم،

وایییی اسم پدر که می آید کبوتر خیالم پرواز میکند به شهر رویایی ام نجف زیر لب زمزمه میکنم:

پدری ام پدری ام من مسلمانم و دختر علی ام...

دلم هوایی میشود بابایی میشود

واااااااای که وقتی تو را بابا علی جااااااان خطاب میکنم همه سلول های بدنم غش میکنند از نام زیبایت باباعلی جاااااان...وای که دلم قنج میرود وقتی تو را ابتاه خطاب میکنم...خوش بحالم خوش بحال شیعیانت که بابایی چون تو دارند

براستی چه دارد آنکس که تو را ندارد؟

میدانی که دخترت چقدر بابایی است...میدانی که وقتی نهج البلاغه ات یا سخنی از شما میخوانم یا فضائلی ازفضائلتان را دستم را مشت میکنم بر سینه میکوبم درحالی که ازشدت انفجار احساس دندانهایم را میفشارم میگویم  جاااانم جاااانم بابا علی جااانمالهییییییی من به فدای شما بشم الهیییییییی قربون شما بشم و اشک در چشمانم حلقه میزند واین نهایت احساسات دختری به بدی من نسبت به بابایی به خوبی شماست...

بابا علی جان میدانی که دخترت چقدر بابایی است ...

دختری نکرده ام در حقتان نمک خورده ام نمک دان شکسته ام ...

اما شما بابایی را درحقم تمام کرده اید...

بابا جان این احساسات بی نهایت من نسبت به شما کار دل است یا نظر بوترابی شماست؟؟که انقدر جان جانان هستید که مرا به فرزندی قبول کردید وآتش عشقتان را در قلبم مشتعل نموده اید...

اگر هم برای شما کاری نکنم اگر هم دختر خوبی نباشم بازهم دلم خوش است که شیعه ام...به هیچ دردی هم نخورم سیاهی لشکر که هستم سیاهی لشکر جمع کسانی که نامشان شیعه مرتضی علیست...

صورتم فرش قدم هایتان...نمیدانم چه پیش آمد که کبوتر دل عاشقم به سمت شما به پرواز درآمد...پدری ام پدری ام مثل حسن ع مادری ام

بابا جان در این روزها که دلم امام رضایی است حضرت سلطان شاهنشاه دلم باز دست کریمانه اش را بر سرم کشیده و رافت بی نهایتش را دوباره شامل حالم کرده،مهربان پدر!فرزند مهربانتان مرا به طعام بهشتی دعوت کرده است...در عمق دلم فریاد میزنم منو این همه خوشبختی محاااااااااله

جان به فدای شما وفرزندان اطهرتان




۱۸:۲۷

باریدم

بسم الله الرحمن الرحیم

دیشب درحال کانال کانال کردن بودم(اصطلاحی که مامان جان وقتی کنترل دستم میگیرم و تند تند شبکه هارو عوض میکنم بکار میبرند)تا رسیدم شبکه افق دیدم یه آقایی با موها و محاسن سفید تویه باغی نشستن...

خیلی برام آشنا بودندیکم که فکر کردم دیدم بله ایشون پدر شهید حججی هستند صدای تی وی رو چند شماره زیاد کردم و گوش هامو تیز و با دقت نگاه میکردم

بعضی جاها بی صدا اشک میریختم بعضی جاها جلوی دهان را میگرفتم تا کسی متوجه هق هقم نشود...

دراین مستند (معجزه انقلاب)فیلم ها و چیزهایی را دیدم که قبلا ندیده بودم 

شفافیت و زلالی اش مرا به فکر فرو برد با خودم گفتم تا کسانی مثل حججی باشند منِ بی مقدار باید فقط در حد رویا به شهادت فکر کنیم رویایی که راهی دراز و پرپیچ وخم برای رسیدن به آن وجود دارد...

در زلالی اش همین بس که وقتی چشمش به نامحرم می افتاد فردای آن روز روزه میگرفت...

با پایان مستند صورت بارانی را خشک میکنم به سراغ همدم حال بارانی ام میروم زیارت عاشورای کوچکم را برمیدارم و شروع میکنم به خواندن السلام علیک یا اباعبدالله السلام علیک یابن رسول الله...

در پایان تقدیم میکنم به شهید

به سراغ رخت خواب که میروم این ابر باران زا هنوز در آسمان دلم باقی است

به دنیای فکر و خیال فرو میروم دنیایی که دنیای عاشقانه ام آن را در بر گرفته...

حدود یکی دوساعت دراین دنیا بسرمیبرم و خواب مرا ازین دنیای زیبا جدا میکند...

*چقدر خوبه آخرش شهادت باشه

*حسین جااااانم آخرین عبارت باشه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک


۰۷:۴۲

دختر که باشی...🙋‍♀️

بسم الله الرحمن الرحیم

دختر که باشی گاهی کودک درونت آنقدر شیطنت میکند که انگار نه انگار دودهه ازخدا عمر گرفته ای ...

حتی مدل صحبت کردنت،رفتارت به اندازه دختری سه ساله میشود...دوست داری لپ عزیزانت رابکشی دندان بگیری،ورجه وورجه کنی،محبت تزریق کنی...موهایت را ببافی و پاپیون صورتی دوست داشتنی ات را به موهای کوتاه جلو سر بزنی...

جوراب صورتی دوست داشتنی ات را هی نگاه کنی،ناز کنی اش وکلی ذوق کنی...

دختر که باشی گاهی هنرمند میشوی وهر گوشه ای را مزین میکنی به ذوقت،به همه جا رنگ ولعاب میدهی...

میروی سراغ چرم دوزی ،سراغ خیاطی،قلاب بافی،درست کردن رومیزی،فانوسی سیاه وازکار افتاده را دلبر میکنی،سراغ رنگ ها میروی وبه شیشه،سفال و چوب و...جانی تازه میبخشی...

باپارچه های نمدی در و پرده و آیفون را دلبر میکنی...

حتی کلیدهای برق را بی نصیب نمیگذاری...

برگه ی سیب و لواشک و ترشی درست میکنی...

اما گاهی آنقدر بی روح وافسرده میشوی که دست و دلت به هیچ کار نمیرود،دیگر از آن شور ونشاط خبری نیست،تبدیل میشوی به موجودی که فقط نفس میکشد کارهای عقب افتاده ات را بی خیال میشوی عمرت را تلف میکنی...

چقدر دنیا بدون احساس و موجودی به نام دختر بی رنگ و خسته کنندس...

خداوندا معشوق من،سجده شکر به جا می آورم که مرا دخترآفریدی...که ریحان باشم که زینت باشم که عاشق باشم...

حضرت معشوق!دختر بی بی،دختر بابا علی(ع) حال دختر بودن حال دخترانگی ندارد نشاطش را ازدست داده،پژمرده است

مرا دریاب...

(کلمات رنگی حاوی عکس است)

۱۸:۵۲

ترمک خوش شانس

بسم الله الرحمن الرحیم

ترم یک بودم موقع امتحانات بود سنگین ترین دروس رو همون ترم های اول گذاشته بودند بفهمیم دانشجو بودن یعنی چهحتی بین امتحانات هم فاصله ای نبود تا نفس بکشیم،به امتحان ادبیات که رسیدم گفتم آخ جون یه درس عمومی و نسبتا راحت،سه واحد بود ونمره اش مهم وتاثیرگزار ولی من دیگه جون خوندن نداشتم بس که بی خوابی کشیده بودم شعر حفظی هارو یه نگاهی انداختم و یکمی تاریخ ادبیات...تخت خوابیدم...صبح که بیدار شدم دیدم داره استرسه میاد با خودم گفتم بلاخره از سر کلاس یه چیزایی یادت هست نگران نباش خدا باتوست...به دانشگاه که رسیدم دیدم هنوز ساعت8:45دقیقه اس رفتم تو نماز خونه یه استراحتی و چرتی ،ساعت 9:15 بود که گفتم برم کتابخونه اگر صلاحه یه خورده بخونم و چیزایی که مثلا ازسرکلاس یادم مونده رو مرور کنمهمینطورکه میرفتم و سرم پایین بود و دهانم میجنبید(ساندویچ نوش جان میکردم)

الهه رو دیدم گفتم :به سلاااااام الهه جون،توهم مثل من زود اومدی؟

الهه: زوووووووود؟!؟!؟!من دارم میرم خونمون

من:چیییییییییی؟!؟!؟!جان بی بی ات با من شوخی نکن،من جنبه ندارما

الهه:عزیزم مگه تو نمدونی امتحان ساعت چند بوده؟امتحان ساعت8 بوده،الانم برو ببین چیکار باید بکنی

من:

رفتم دیدم کلا دوسه نفر موندن سر جلسه

به مراقب گفتم من الان اومدم چیکار کنم گفت برو آموزش ، چشمتون روز بد نبینه رفتم آموزش یه دانشجو دیگه هم بود که اومده بود غیبت هاشو موجه کنه اصلا نمیذاشت من حرف بزنم

بلند گفتم من الان اومدم نمیدونستم امتحان ساعت 8 ،میشه برم امتحان بدم؟

دانشجو دید اوضاع من خیلی بیریخت میباشد سکوت اختیار کرد

مسئول آموزش:چییییی؟به هیچ عنوان،حواست کجا بوده؟الان خیلی ها رفتند از جلسه آسمونم به زمین بیاد نمیشه

از من اصرار ازایشون انکار

دیدم بابا این سه واحده اگر بندازنم هم معدلم داغوون میشه هم حوصله دوباره نشستن سر کلاسی که رفتم رو نداشتم

اشک ها برروی گونه هایم جاری شد،اون دوست دانشجو دلش سوخت و به نجفی اصرار کرد خب چی میشه بزارین امتحان بده؟اون که کسی رو ندیده که سوالارو بفهمه؟سخت نگیرین

نجفی:نمیییییشه

رفتم بیرون ازاتاق نشستم روی صندلی سالن سرم پایین و گریه میکردم ابربهاری بودم نمیدونم چم شده بود من واسه امتحان گریه نمیکردم...انگاری ازدست مسئول آموزش دلم شکسته بود برای امتحان نبودخخخخ

بروبچ دورم جم شدن حالا هرکی هم رد میشد میومد یه سری میزد ببینه چی شده اگر من نهضت گریه رو ادامه میدادم کم کمک کل دانشگاه رو دور خودم جمع میکردم وبامظلوم نمایی وننه من غریبم بازی تظاهرات راه مینداختم برضد مسئول آموزش...

اما دلم براش سوخت و اینکارو نکردم،توجه استاد نوروز(استاد تمام ادبیات)به سمت ما جلب وشد

اومد دید قیافه من گِریو میباشد گفت چیشده دخترم حیف اون مرواریدای قشنگ نیست بریزه رو گونه هات؟منو میگی داشتم شاخ درمی آوردم نمدونستم بخندم یا خودمو لوس کنم حس غریبی بود...سرمو انداختم پایین دوستان ماجرارو تعریف کردند.استاد گفت غمت نباشه خودم با نجفی صحبت میکنم دیگه نزدیک بود پاشم جفتک بزنم ولی مراعات کردم...

خدا نصیب پشه آنوفل نکنه...حالا رفته که با نجفی حرف بزنه مگه این بشر راضی میشه یه دانشگاهه و یه استاد نوروز (خیلی معروف هست یسره ازخارج دعوت میشه واسه سخنرانی مولف چند کتاب و...)چه طور جرات میکرد و مخالفت میکرد نمیدونم والا 

کلی هم از من تعریف میکرد که خانوم...ازبهترین دانشجوهام هست و...

بلاخره رضایت دادند اما گفتند درزمان ده دقیقه باید کلشو جواب بدی گفتم باشه (باتوجه به خونده های من ازهمون ده دقیقه بیشترم نمیشد)

حالا اومده بالا سر من هی بهم استرس میده که سریع سریع...

استاد نوروز بیرونش کرد گفت شما بفرمایید من خودم حواسم هست بعد به من رو کرد و گفت هرچی جواب دادی کافیه خودم برای نمره حواسم هست(اینجا بود که دیگه تو دلم بشکن میزدم،وبه این نتیجه رسیدم اشک دم مشک عجب چیز باحالیه کار راه اندازه)

نمره ها که اومد همه گند زده بودند چون خیلی سخت بود امتحان ولی من 😁نمره ام عالی نبود ولی خوب بود

دیگه ازهمون ترم یک سوژه شدم ومَثَل خوش شانسی بودم

البته بدبختی زیاد کشیدم ولی هیشکی نمیدید فقط همون دفعه رو میدیدن...

یادش بخیر و گرامی باد

۱۷:۵۰

خان دایی

بسم الله الرحمن الرحیم

یه دایی دارم که ته تغاری میباشد...تنها دایی که باهاش حرف برای گفتن هست

وچون خصوصیات شوخ طبعی و پر حرفی اش مشابه من است بیشتر باهم راجع به مسائل مختلف صحبت میکنیم...

مهربان،دلسوز و...

نزد من دوست داشتنی است ( البته خاله جان ها و مامان جونم براش پرپرمیزنن)

یه بچه تو راهی داره که ان شاءالله همین ماه به دنیا میاد...

جمعه هفته پیش مادر بزرگم در زینبیه نزدیک خانه شان مراسم دعای ندبه داشتندبعد از مراسم و تمییز کردن زینبیه رفتیم خونه مادر جون(مادر بزرگم) که تا ساعت ۱۰ که دوباره روضه است اونجا باشیم...

جمعمون جمع بود خاله ها دختر خاله ها و...دایی وارد شدند سر بحث باز شد(دوسه روز قبلش با مامانم داشتیم راجع به دایی ام صحبت میکردیم مامان و خاله هام به شدت نگران بودند میگفتند دایی جدیدا یه حرف های عجیب غریب میزنه ،یکی از دوستاش خیلی روش تاثیر گذاشته،فضای مجازی و...)

چون من مثلا مذهبی ترین فرد خانواده هستم از نظر دیگران همه سکوت مطلق فقط من و دایی صحبت میکردیم...نگرانی درچشم های مامانم و یکی از خاله هام موج میزد... 

دایی چند تا شبهه مطرح کرد من با اطلاعاتی که داشتم راحت اونارو توضیح دادم بعد دیدم اوضاع بی ریخت تر ازاین حرفاس یه چیزایی میگه که اصلا نباید بگه

بحثمون انقدر طول کشید که خاله ها رفتند روضه و برگشتند ولی ما همچنان صحبت میکردیم من از روضه گذشتم واز ارباب کمک خواستم تا دل دایی رو با حرفای من قانع کنه آخه خیلی دلم میسوزه دایی که سردم دار هیئت بود زنجیر زن امام حسین بود امسال که رفته بود پای منبر دیده بود سخنران حرف های بی ربط(از نظر دایی)میزنه کل دهه اول رو نرفت هیئت و به قول خودش تنهایی عزاداری کرد 

دایی که نماز هاشو میرفت مسجد جامع میخوند الان نمیره و میگه من اون امام جماعتو قبول ندارم برای همینم نماز هاش به تاخیر میفته(چون تا ازسرکار بره خونه دیر میشه)

دایی آخرای بحث گفت هیچکس براش امام علی(ع)نمیشه گفت نهج البلاغه رو که میخونه خیلی سنگین و پرمغزه...

خییییلی خوشحال شدم در دلم گفتم ان شاءالله بابا علی دستتو بگیره و ازین افکار نجاتت بده ان شاءالله امام حسینی که سالها براش زنجیر زدی چشمتو باز کنه...

میدونم رهایش نمیکنند...

دایی میگفت همیشه دعا میکنم امام عصر زودتر ظهور کنه تا حقایق روشن شه ...

گفتم دایی خوبم این بهترین دعاست همیشه این دعا رو بکن...

*میخوام مطالعه ام رو افزایش بدم و برای دایی بیشتر صحبت کنم دایی من باید به اصلش برگرده...شما هم دعا کنید


۱۳:۱۷

به هوای اربعین محتاجم

بسم الله الرحمن الرحیم

چهل روز است که تورا زیارت میکنم ...

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَولادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ.

واز الله میخواهم این آخرین زیارتم نباشد

چهل روز است که سجده میکنم و شفاعتت را در یوم الورود میخواهم

آقای جان حضرت کریم در هرکجای جغرافیا باشم فرقی نمیکندزیرا قلبم،کربلاست و به یاد تو میتپد...من ازهمینجا به ندای هل من ناصر ینصرنی ات لبیک گفتم با تمام وجودم از عمق جان به صدایت جاااااااانم گفتم...طبیب دل بیقرار من یعنی میرسد آن روز که دراربعینت در جوارت باشم و ازنزدیک لبیک گویم؟

محبوب من!مرا برای اربعین سال دیگر اگر زنده بودم در کنارمرقدت بپذیر.

منتظر میمانم صبوری میکنم

همانطور که این سال ها صبوری کردم...

مرا بپذیر...

بابی انت و امی ونفسی و مالی و...

این آن پاسپورتی است که امسال همراهیم نکرد برای سال بعد ان شاءالله...


                                         



۱۷:۳۸

در جُستجوی عاشِقی

یَا مَــنْ بیـده کُــل مِفـتاح

السلام علیک فی آناء لیلک واطراف نهارک
Designed By Erfan Powered by Bayan