اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

ماجرای تئاتر

بسم الله الرحمن الرحیم

شما فرض کنید یک ترمک(ترم یک) تو اوج ذوق زدگی دانشگاه باشه و یه هم اتاقی هم گیرش بیاد ازون خواهر بسیجی های غلیظ...

بعد بیاد این ترمک بخت برگشته رو معرفی کنه برا تئاتری که قراره تو جشن مبعث برای کل دانشگاه برگزار بشه

بعد اون ترمک که بنده باشم قبول نکنم بعد بیان منو کچل کنن که باید قبول کنی 

هرچی بگم نره هی بگن بدوش

با کلی اصرار قبول کنم ولی شرط بذارم که نقشم یاحرف نزنه یا خیلی کم

بعد کاشف به عمل میاد نقش عروس که فقط بله میگه رو برام درنظر گرفتن

اینجاست که من در میرم و میان خفتم میکنن که چراخب؟

میگم من بمیرم نمیام کنار کسی بشینم جلو اون همه آدم عاقدم خطبه بخونه منم بگم بلههههههه

میگن باااوشه ساقدوش خوبه؟ساقدوش عروس؟

میگم هییی خوبه

بلاخره روز جشن فرامیرسه

قبل تئاتر یه شناسنامه دادن به دستم گفتن هر وقت عاقد شناسنامه خواست بری بدی

بعد از سه تا دیالوگی که گفتم(عروس رفته سرنگ بیاره...عروس رفته...و...)

عاقد که یارش رفته بود اول شناسنامه ها رو بگیره گفت عه شناسنامه ها لطفا

منو میگین شناسنامه کو؟چیکارش کردم؟یادم اومد یکم سرخ و سفید شدم که چه کنم و چیکار کنم؟

مغزم قفل کرد و هیچ تحلیلی نتونستم بکنم پشتمو کردم به کل جمعیت شناسنامه رو از جیب شلوار درآوردم دادم به عاقد

قریب به چند دقیقه کل سالن رو هوا بود همون خواهر بسیجی که جلو هم نشسته بود و از شدت خنده داشت اشکاشو پاک میکرد حرسمو درآورده بود فقط دلم میخواست برم پایین دهان مبارکشو سرویس کنم آخه منو چه به تئاتر!!!

چشتون روز بد نبینه ازقضا از کل جشن فیلم گرفته شده بود و چون قسمت تئاترش از نظرشون خیلی جذاب بود تا ترم ۸ تو همه جشن ها همون قسمتو پخش میکردن و هرهر میخندیدن کلا سوژه بودم

اما بلاخره موفق شدم اون فیلمو باهمکاری یه نفوذی کلا ازصحنه روزگار محو نُمائم:)


پی نوشت:مقداری اغراق و خالی بندی در متن موجود میباشد:)

۰۱:۰۷

اعتماد به پنت هاوس

بسم الله الرحمن الرحیم

بنده کلاس خیاطی نرفتم ولی یه سارافون و یه دامن با روش های من درآوردی دوختم

پریروزم پارچه پیراهنی مردانه که در خانه بود را برای خودمان مبدل به مانتو کردیم

دوختن این مانتو همانا بوجود آمدن اعتماد به سقف همانا البته از سقف ترقی کردم به پنت هاوس رسیدم

امروز صبح کله سحر بیدار شدم ماشین رو برداشتم برای اولین بار که برم یه جای به شدت شلوغ که از مغازه مورد نظر که پارچه هایش را به قیمت مناسب میدهد پارچه بخرم.

بماند که وقتی به اون منطقه رسیدم داشت اشکم در میومد و انقدر که پامو رو کلاج و ترمز گذاشته بودم زانوم داشت میترکید دوساعت فقط دنبال جای پارک میگشتم آخرشم محبور شدم خیییلی دور از اون مغازه پارک کنم.پارچه رو که خریدم اومدم دنده عقب بیام یه لحظه عطسه ام گرفت تقققق خوردم به یه ماشین دست و پام لرزید و دنیا دور سرم چرخید .پیاده شدم دیدم هیچکی نیست و در عقب ماشین یه ذره رفته بود داخل(اینجا بود که حس کسانی رو که میزنن و در میرن رو درک کردم).هرچقدر منتظر موندم کسی نیومد.گوشیمم هی زنگ میخورد  و یه نفر منتظرم بود برم دنبالش.تصمیم گرفتم شمارمو بنویسم و بزارم زیر شیشه پاک کن یه طومار نوشتم و رفتم.

این اعتماد به نفس آخر کار دستم میده یادمه یه روز بلافاصله بعد ازاینکه گواهی نامه گرفته بودم ماشین برداشتم رفتم بیرون یه جای تنگ بود که در یه اتوبوسم باز بود من تخمین زدم رد میشم اما رد نشدم و در اتوبوسو داغون کردم داشتم سکته میکردم اصلا از ماشین پیاده نشدم.راننده دید من دارم سکته میکنم اشاره کرد اشکالی نداره برو

عاقا چرا زنگ نمیزنه؟۵ ساعت گذشته ها؟

از وقتی این اتفاق افتاد سرم درد میکنه قلبم تند تند میزنه اصلا حالم خوب نیست

فرداس که بیان دستگیرم کنن.ای خداااااا

شماره پلاکشو برداشتم به نظرتون ازاین طریق میتونم پیداشون کنم؟

۱۸:۱۲

در جُستجوی عاشِقی

یَا مَــنْ بیـده کُــل مِفـتاح

السلام علیک فی آناء لیلک واطراف نهارک
Designed By Erfan Powered by Bayan