بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی یه دانه دختر خانه باشی بخواهی نخواهی خیلی لیلی به لالا ات میگذارند و ممکن است تبدیل شوی به یک عدد نازک نارنجی...
اولین مبارزه من با این صفت در دبیرستان آغاز شد که به علت قبولی در مدرسه نمونه دولتی باید از خانواده دور میشدم و در خوابگاه میماندم
مبارزات زیاد هستند مخصوصا در دوران دانشجویی
آخرین مبارزه مربوط به چند روز پیش است آنقدر برای من عظیم بود که حاضر بودم بروم در معدن بیل بزنم ، آب حوض خالی کنم ولی این کاررانکنم:)
پدر خروسی را آورده بودند که جانش را به جان آفرین تسلیم نمودنده بودند
مادر در خانه نبودند میتوانستم صبر کنم بیایند
ولی وقتی مرا جو آن هم از نوع مبارزه میگیرد چیزی جلودارم نیست
آستین هارا بالا میزنم
دستکش دستم میکنم
ماسک هم میزنم
حتی عینک آفتابی هم میزنم که صحنه های دلخراش را کمرنگ تر ببینم:)
آب جوش را در تشت میریزم خروس بی نوا راهم درون آن قرار میدهم
با کندن هر پرش اشک میزیزم
با خروس سخن میگویم و ازاو عذر میخواهم
تا این مرحله را هر طوری بود سپری کردم
اما امان از دریدن شکم و بیرون آوردن اعما و احشا
چند بار حالت تهوع گرفتم و از مکان دور شدم آب خوردم و با دادن روحیه به خودم به صحنه برگشتم
وقتی قلب کوچکش را دیدم باز گریه ام گرفت کلی قربان صدقه قلب کوچکش رفتم
و گفتم ببخش مرا که چاره ای جز این نداشتم
مادر ازاین کار من بهت زده بود و باورش نمیشد و قیافه مجهز من با عینک دودی برایش بسیار خنده دار بود
انقدر میزان حساسیت من بالا بود که وقتی مادر مرغ یا گوشت در سینگ میشستند یا تکه تکه میکردند من کل آن روز را به سینک و آشپز خانه نزدیک نمیشدم دست به ظرف های آن روز نمیزدم و میگفتم بو میدهد یا وقتی مادر ماهی میپخت من از اتاقم بیرون نمی آمدم و برایم غذایم را در اتاقم می آوردند
اما اکنون من آن من سابق نیستم و ازین بابت بسی خوشحالم
پ.ن:دقت کردین این اواخر چقدر فخر فروشی میکنم؟ اما قصدم فخر فروشی نیست باور کنید:))
بی ریط نوشت:نهایت بد شانشی اینه که ژن چال گونه تو داداش کوچیکه روشن شه:((
با این اوصافی که میگید قطعا این حس ناخرسندی از همین جمع ها ...