بسم الله الرحمن الرحیم
هیچ نوشته ای نیست که با نام خدا شروع نکرده باشم بالای هر پست بسته به حالی که داشتم یکی از اسما خدا رو می آوردم
اکثرا با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کردم...آخه هیچی مثل رحمن و رحیمیتش بهم نمیچسبه هیچی مثل رحمن و رحیمیتش منو در برنگرفته...
الانم همین رحمن و رحیمیتش من رو سرپا نگه داشته اگر حس نمیکردم یه خالق رحمن و رحیم حواسش به من هست با همه کاستی ها بازم بهم عشق میورزه واقعا نمیدونستم با چه امیدی زنده بمونم؟؟
از امید حرف به میون اومد یه جا خوندم گاهی درمون دلتنگی نا امیدیه...
دیشب دلم عجیب تنگ شده بود عجیب گرفته بود اشک هایی از عمق جانم میرختم و بلند بلند گریه میکردم داد میزدم و صداش میزدم ناامیدی منو در برگرفته بود ...
چقدر لازم بوداین ناامیدی چقدر علاج بود...
امروز میدونید به چی فکر میکردم؟ به اینکه کهکشان راه شیری در برابر عظمت خلقت خدا کمتر از ذره اس بعد کره زمین در برابر خلقت خدا مثل اتم میمونه بعد ایران و شهر ما مثل یه الکترون میمونه بعد من مثل چی میمونم ؟؟هیچی واقعا هیچی نیستم
بعد اون وقت من هیچی چی میگم این وسط؟؟ یعنی خدا اگه نگاهمم نکنه حق داره والا اصلا من کیم که بخوام حتما به داد من برسه؟؟بخوام منو ببینه و درک کنه؟؟
اما خدای رحمن و رحیم من هیچی رو هم تحویل میگیره میشنوه صدامو میبینه منو
در آن واحد که منو میبینه همه خلقتش رو با نظم خاصی اداره میکنه به یه پشه تو جنگل های آمازون حواسش هست به جن و انس و همه و همه حواسش هست...
به منم حواسش هست
*فردا خیلی دیره همین الان همین الان زندگی کن زندگی به معنای واقعی کلمه...