یامحیی الاموات
این شعرِ فاضل بدجور حال داد:
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطرۀ آبم که در اندیشۀ دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانیست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
دوست دارم بمیرم ازون مُردن خوبا ولی مگه به دوست داشتن منه...
+یه چیزی درونم میگه برم بزنم تو فاز پیله ی خاموشی و تنهایی و این صوبتا
اون چیزه بیخودمیکنه یا باخود؟؟(آیکون ننه من غریبم بازی)
ماذا فازاهم خودتونید