بسم الله الرحمن الرحیم
برف منه قُندِقُندِ دُختَرُم دِ خَنِه موندِ
تک مصراعی که پدر موقعی که مدرسه میرفتم و تعطیل میشدم از بابت برف ،میخوندن
خدای رحمان خدای رحیم باز منت گذاشته بر سرمان فضلش را ارزانی مان کرده...
از شدت شوق به خاطر مهربانی اش اشک ریزانم
نمیشود بنده خدایی چون او بود و عاشقش نشد
نماز شکر بخوانیم برای الطاف بیکرانش
فَکَیْفَ لِی بِتَحْصِیلِ الشُّکْرِ،
وَ شُکْرِی إِیَّاکَ یَفْتَقِرُ إِلَى شُکْرٍ، فَکُلَّمَا قُلْتُ لَکَ الْحَمْدُ
وَجَبَ عَلَیَّ لِذَلِکَ أَنْ أَقُولَ لَکَ الْحَمْدُ
سپاسگزاری ات چگونه برای من امکان پذیر است در حالی که سپاسم نسبت به تو خود نیازمند سپاسی دیگر است، پس هر نوبت که گفتم تو را سپاس، بر من واجب شد که به خاطر آن باز بگویم تو را سپاس
پ.ن:بلاخره در شهر پدری برف آمد اونم چه برفی:)
منو برفو خیابون:)
بسم الله الرحمن الرحیم
وسِلاحُهُ البُکاءُ...
جز گریه سلاحی ندارم
چه خوب شد که اشک و گریه را آفرید
در میان هیاهوی دل دنبال آرام بخش میگردم
از قرصی یادم می آید که قبلا برای دلم تجویز کرده بودم
ذکر یونسیه:
لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین
دلم از مرده ای که با دو پا حملش میکنم خسته شده از روح مرده ای که درون آن جسم محبوس شده خسته شده
دلم فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَوةً طیِّبَةً میخواهد
برای دلم دعا میکنید؟
بسم الله الرحمن الرحیم
از چی انرژی میگیری؟از چی روحیه میگیری؟وقتی نماز میخونی احساس شعف میکنی؟وقتی اذان میگویند ذوق زده میشوی و میگویی آخ جوووون اذان گفتن باز باید بروم سر سجاده؟
وقتی عبادت محبوب را میکنی دوپینگ میکنی و پراز نشاط میشوی؟
اگر اینگونه هستی که التماس دعا خوشا بحالت
اما اگر اینگونه نیستی با من همراه شو...
خداوند میفرمایند اکر کسی غالب اشتغالش را من قرار دهد غالبا به یاد من باشد ذائقه اش را عوض میکنم
شهوتش را در مناجاتم قرار میدهم لذتی به او میدهم که باهیچ لذتی قابل قیاس نخواهد بود...
«إذا کانَ الغالِبُ على العَبدِ الاشتِغالَ بِی، جَعَلتُ بُغیَتَهُ و
لَذَّتَهُ فی ذِکرِی»،
هرگاه یاد من بر بندهام غالب شود، خواهش و خوشى او را در یاد خود قرار دهم.
وقتی لذت را بچشی وقتی نشاط پیدا کنی در بندگی آنوقت است که:.
«فإذا جَعَلتُ بُغیَتَهُ و لَذَّتَهُ فی ذِکرِی عَشِقَنی و عَشِقتُهُ»
هر موقعی که این خواهش و خوشی او را در یاد خودم قرار دادم، عاشق من میشود. من هم عاشق او میشوم.
میدانید جهنم رفتن فوق العاده دردناک است زیرا جهنمی از دوچیز میسوزد یکی آتشی سوزان با جسمی که ازبین نمیرود یکی اینکه به اوحالی میکنند لذت نبردی در دنیاحالا میزنیمت
برای چه آمده ام جهنم ؟چون خوش نگذروندم ، این سوختن داره این الهی غلط کردم داره الهی العفو داره
فقط خدا رو بخوایم محال جواب نده
(عذر خواهم بابت اینکه هرروز دارم پست میزارم.باید برم تو ترک)
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
میخواهم ازکسی برایتان بگویم که هم عاشق بود هم معشوق...
عشقش حقیقی بود به گونه ای که بوی خوشش را از فرسنگ ها فاصله استشمام میکرد ...
جالب تر آنکه معشوق هم بوی خوش او را استشمام میکرد...
مسلمان نبود ولی مسلمان بود...
بله درست حدس زدید از جناب اویس میگویم ...
اویس جان!تو که بودی ؟ چه کرده بودی ؟ که اینگونه رحمت للعالمین برایت بی قرار بود؟
راز این عاشقی چیست؟میشود مرا ذره ای از شراب عشقت بنوشانی؟میشود ازآن بویی که تورا راهی مدینه کرد به منی که حس بویایی ندارد بفهمانی؟
اویس جان تو اسماعیلت را ذبح کردی معشوق ندیده از مدینه باز گشتی وبرای همیشه معشوق معشوق گشتی...
من چگونه اسماعیل هایم را ذبح کنم که همچون تو در آغوش معشوقم آرام گیرم؟دستان خالی از عشق ولی مدعی ام را بگیر و در دستان معشوقمان بگزار
خواهرانه:پیشنهاد میکنم انیمیشن بوی خوش مدینه را ببینید اگر بارانی نشدید بیایید و مرا فحش دهید خخخ
بسم الله الرحمن الرحیم
خواستم داغی مایعی را امتحان کنم...انگشت کوچکم را در درون مایع فرو بردم ...
انگار کل بدنم شعله ور شد پوست انگشتم به سرعت برگشت سوخت سوخت بوی سوختنش را حس کردم
پیاله آبی آوردم و انگشتم را درونش قرار دادم حتی لحظه ای نمیتوانستم انگشت را از آب سرد درون پیاله بیرون بیاورم هر جا که میرفتم پیاله همراهم
به یاد آتشی افتادم که حرارتش چند برابر حرارت آتش های این دنیاست به یاد آیات بیم دهنده به یاد ریگ های داغ و وعده های خداوند
با پروردگار عالم سخن گفتم که پروردگارا من ضعیف چطور طاقت بیاورم منی که تحمل سوختن یک انگشت را ندارم چطور تاب آن آتش های عظیم را بیاورم؟
دیدم بهترین سخن در این حالت مناجاتی است که بابا علی ع به کمیل آموخت:
یَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی وَ رِقَّةَ جِلْدِی وَ دِقَّةَ عَظْمِی یَا مَنْ بَدَأَ خَلْقِی وَ ذِکْرِی وَ تَرْبِیَتِی وَ بِرِّی وَ تَغْذِیَتِی هَبْنِی لاِبْتِدَاءِ کَرَمِکَ وَ سَالِفِ بِرِّکَ بِی یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی وَ رَبِّی أَ تُرَاکَ مُعَذِّبِی بِنَارِکَ بَعْدَ تَوْحِیدِکَ وَ بَعْدَ مَا انْطَوَى عَلَیْهِ قَلْبِی مِنْ مَعْرِفَتِکَ وَ لَهِجَ بِهِ لِسَانِی مِنْ ذِکْرِکَ وَ اعْتَقَدَهُ ضَمِیرِی مِنْ حُبِّکَ وَ بَعْدَ صِدْقِ اعْتِرَافِی وَ دُعَائِی خَاضِعاً لِرُبُوبِیَّتِکَ
پروردگارا! بر ناتوانى جسمم و نازکى پوستم و نرمى استخوانم رحم کن. اى که
آغازگر آفرینش و یاد و پرورش و نیکى بر من و تغذیه ام بوده اى، اکنون مرا
ببخش به همان کرم نخستت، و پیشینه احسانت بر من، اى خداى من و سرور و
پروردگارم، آیا مرا به آتش دوزخ عذاب نمایى، پس از اقرار به یگانگی ات و پس
از آنکه دلم از نور شناخت تو روشنى گرفت و زبانم در پرتو آن به ذکرت گویا
گشت و پس از آنکه درونم از عشقت لبریز شد و پس از صداقت در اعتراف و
درخواست خاضعانه ام در برابر پروردگاری ات
بزرگواران:ملتمس دعایتان هستم...
بسم الله الرحمن الرحیم
بدون هیچ مناسبتی از طریق واسطه ای گلی برایم می آید به همراه عطر دوست داشتنی ام
از طریق همان کانالی که دوست دارم خداوند برایم محبت میفرستد...در برابر محبت نمیتوانم مقاومت کنم پرشی میزنم در بغلش که اگر قوی نبود ستون فقراتش میشکشت...اشک شوق جاری میشود از او تشکر میکنم
او میخندد ومیگوید باز احساساتی شدی؟
میگویم بله...
اما او نمیداند مهربانی اش ذره ای است از مهربانی خدا...او واسطه ایست برای این مهربانی و این اشک و تشکر در حقیقت برای آن خداییست که بنده ی ناچیز چون من را عاشقانه دوست دارد و لطف بی نهایتش را همواره ارزانی بندگان خطا کارش...
خداوندا تو با بدهایی چون من اینچنین میکنی پس با خوب هایت چه میکنی؟
(دیر عکس گرفتم گل پژمرده شده)
بسم الله الرحمن الرحیم
دختر که باشی گاهی کودک درونت آنقدر شیطنت میکند که انگار نه انگار دودهه ازخدا عمر گرفته ای ...
حتی مدل صحبت کردنت،رفتارت به اندازه دختری سه ساله میشود...دوست داری لپ عزیزانت رابکشی دندان بگیری،ورجه وورجه کنی،محبت تزریق کنی...موهایت را ببافی و پاپیون صورتی دوست داشتنی ات را به موهای کوتاه جلو سر بزنی...
جوراب صورتی دوست داشتنی ات را هی نگاه کنی،ناز کنی اش وکلی ذوق کنی...
دختر که باشی گاهی هنرمند میشوی وهر گوشه ای را مزین میکنی به ذوقت،به همه جا رنگ ولعاب میدهی...
میروی سراغ چرم دوزی ،سراغ خیاطی،قلاب بافی،درست کردن رومیزی،فانوسی سیاه وازکار افتاده را دلبر میکنی،سراغ رنگ ها میروی وبه شیشه،سفال و چوب و...جانی تازه میبخشی...
باپارچه های نمدی در و پرده و آیفون را دلبر میکنی...
حتی کلیدهای برق را بی نصیب نمیگذاری...
برگه ی سیب و لواشک و ترشی درست میکنی...
اما گاهی آنقدر بی روح وافسرده میشوی که دست و دلت به هیچ کار نمیرود،دیگر از آن شور ونشاط خبری نیست،تبدیل میشوی به موجودی که فقط نفس میکشد کارهای عقب افتاده ات را بی خیال میشوی عمرت را تلف میکنی...
چقدر دنیا بدون احساس و موجودی به نام دختر بی رنگ و خسته کنندس...
خداوندا معشوق من،سجده شکر به جا می آورم که مرا دخترآفریدی...که ریحان باشم که زینت باشم که عاشق باشم...
حضرت معشوق!دختر بی بی،دختر بابا علی(ع) حال دختر بودن حال دخترانگی ندارد نشاطش را ازدست داده،پژمرده است
مرا دریاب...
(کلمات رنگی حاوی عکس است)
با این اوصافی که میگید قطعا این حس ناخرسندی از همین جمع ها ...