بسم رب العباس...
از دیشب که شب زیارتی حضرت ارباب بود دلم پیش عباسش بود
از دیشب دارم به عباس فکر میکنم...
عباس و مادرش...همیشه اسوه ی ادب برای من این دو بزرگوار بوده اند...تا کلمه ادب را میشنوم یاد عباس و مادرش می افتم
مادرش...
نام مادرش فاطمه بود...اما تاب دیدن غم در چشم های حسنین را نداشت به امیرالمونین عرض کرد دیگر اورا با این نام نخواند...از آن روز فاطمه دیگر فاطمه نبود ام البنین بود مادر پسرها
و عباس...
او را همه با دستهایش میشناسند. دستهایی که دستان خداست و از آستین رشادت و شهادت و مهر بیرون آمده. همان دستهایی که دستان پر سخاوت دریاست و تمام آبهای دنیا را شرمنده خویش کرده است. دستهایش را نمیشود نادیده گرفت؛ چون دستان خدا فراتر از همه دستهاست. هر که با دستهایش بیعت کند، دستان خدا را در آغوش گرفته... .
دستهایش، آیینه دستان پر پینه مردی است که تمام هستی در دست ولایت اوست. مردی که سالیان سال نان بینوایان را بر دوش میگرفت و بر در خانههایشان میبرد و سفرههایشان را نمکگیر خویش میکرد. او فرزند دستهای حیدرى. مردی که ذوالفقار را در دست داشت، ولی هرگز دانه جوی را به ستم از دهان موری باز نگرفت. پس از دستان او که نانآور خاک بود، دستهای عباس آبآور زمین شدند. دستان او ساقی روزگارند.
دستهایش، برکت عشق را در سفرههای عاشقان مینهند. اینک نان و خرما نه، که ازاو آب حیات میطلبم، آب مراد...
ومن ...
یکی از خطاکار ترین ها ...کسی که حرمت نگاه نداشت کسی که بی ادب بود
اما نور امید همچنان شعله میکشد درونش...
بی آبروست اما گاهی سعی کرده برای بندگی گاهی تلاش کرده با ادب باشد
اگر قابل است بابی شوید برای حوائجش ای حضرت باب الحوائج
چند سال پیش که برای عرض ادب به ساحتتان آمده بودم
روبروی ضریحتان خانومی پاکستانی توجهم را جلب کرد صورتش را به قسمت چوبی ضریح چسبانده بود و نجواگونه حرف میزد و آن چوب خیس اشک هایش بود...منم بی اختیار با دیدن او اشک میریختم ...
وقتی که رفت من نیز صورتم را چسباندم به آن چوب خیس متبرک...به خاطر ندارم حاجتی خواسته باشم نمیدانم چه سریست قبل ازاینکه بروی کلی حاجت در صندوقچه دلت قرار میدهی که آنجا باز کنی ولی تا میرسی لال میشوی فقط غرق محبت و اشک میشوی
هتلمان پشت ضریح شما بود اما من هرگاه که میخواستم به زیارت بیایم دور میزدم و اول به ابی عبدالله عرض ادب میکردم
میخواستم شبیه شما باشم با ادب ...
ای قمر منیر عالم راستش را بخواهید قصد داشتم بیایم و قسمتان بدهم ... به حضرت صدیقه کبری به حضرت ابی عبدالله...به زینب کبری...
اما شرم میکنم ودور از ادب میدانم...
شما خودتان همه چیز را میدانید همه چیز میشود نیم نگاهی به من و زندگی ام کنید؟
میشود باز هم مرا غرق محبت خوش کنید؟
اینکه در این حال رو به مرگ یاد شما وسقاییتان بیفتم بی حکمت نیست
از آب زلالتان سیر آبم میکنید پسر سقای کوثر؟
با این اوصافی که میگید قطعا این حس ناخرسندی از همین جمع ها ...